رمان آناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان آناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (229)

 

در همان لحظات منصور توانست در لحظه ای که از کنار کورش عبور می کرد تا وارد ساختمان شود آهسته به او بگوید خودش را جمع و جور کند! کورش با حرف پدر کمی به خود آمد و سعی کرد عادی تر رفتار نماید.آقا مجید از همه دعوت کرد روی تخت بزرگی که وسط باغ گذاشته بودند بنشینند.همه آقایان به دنبال او رفتند و خانمها برای تعویض لباس و آماده کردن عصرانه وارد ساختمان شدند . دقایقی بعد همگی دور هم جمع شدند و بساط نان و پنیر و هندوانه و چای و کیک،مقابلشان پهن بود.بعد از صرف عصرانه مامان مهین رفت تا چرتی بزند.آقا مجید تخته نردش را آورد تا با منصور بازی کند و صبا و صنم ظرفهای عصرانه را به آشپزخانه بردند.به پیشنهاد راحله جوانترها هم برای قدم زدن از ویلا بیرون رفتند.از کوچه باغ که خارج شدند رامین گفت: بریم طرف رودخونه یا کوه؟نوید گفت: برای من که فرقی نمی کنه.راحله گفت: هر چی آنی بگه.تو کوهپیمایی رو بیشتر دوست داری یا ترجیح می دی رودخونه رو ببینی.آناهیتا شانه بالا انداخت و پس از کمی مکث گفت: برام فرقی نمی کنه ...ثمره گفت: پس بریم بالا.کفش هامون هم که مناسبه.با موافقت دیگران همه به سمت بالای خیابان کوتاه خاکی رفتند.ثمره و نوید از همه جلوتر بودند و پشت سر آنها کورش و رامین و آناهیتا و راحله حرکت می کردند.در طول راه رامین و نوید خوشمزگی می کردند و دیگران گاهی جواب آنها را می دادند و می خندیدند.مسیرشان کم کم ناهموار می شد و حرکتشان کندتر که آناهیتا حس کرد دیگر قادر به ادامه راه نیست.بی آنکه حرفی بزند روی صخره ای نشست تا نفسی تازه کند.راحله که از او قدمی جلوتر بود به سمتش برگشت و گفت: چی شد؟ خسته شدی؟آنی به زحمت گفت :آره ... فکر کنم دیگه نمی تونم.با توقف آن دو کورش هم ایستاد و با تعجب گفت: هنوز نیم ساعت نشده شروع کردیم شما دو نفر بریدید؟راحله گفت: آنیتا خسته شده.فکر کنم بد نباشه یک کم استراحت کنیم.کورش با دقت به چهره رنگ پریده و لبهای آناهیتا که به سفیدی می زد نگاه کرد و با چابکی از روی صخره بلندی که بالایش ایستاده بود پایین پرید.نوید توجهش به آنها جلب شد و پرسید چرا ایستاده اند.کورش گفت: شما برید ... ما یک کم خستگی در می کنیم و می آییم.چهره اش رنگ نگرانی گرفته بود و حس می کرد حالات آناهیتا طبیعی نیست.زودتر از راحله خود را به او رساند و پرسید: حالت خوبه؟آنی که کمی بهتر شده بود به نشانه مثبت سر تکان داد.راحله کنار او نشست و با لبخند گفت: چه زود کم آوردی دختر!آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟! آنی آب دهانش را فرو داد و گفت: یعنی چی؟!- یعنی زود خسته شدی.آنی به سادگی گفت: آره ! زود خسته شدم.کورش در حالیکه همچنان با دقت چهره و رفتار او را زیر نظر داشت پرسید: اگر بخوای ما می تونیم برگردیم.- نه،شما برید. من راه رو یاد گرفتم ... خودم بر می گردم.راحله دست دور شانه او انداخت طوری که آنی بی اختیار کمی خود را جمع کرد.کورش بخوبی متوجه حالت او شد.حتی راحله هم فهمید که دختر خاله اش از آن تماس ناگهانی خوشش نیامده.اما به روی خود نیاورد و گفت: دیگه چی؟! مگه من مهمون عزیزمون رو تنها می ذارم!بعد دستش را پایین آورد و به کورش که غرق آناهیتا بود نگاه کرد.از رفتار و نگاه او جا خورد و گفت: کورش بهتره تو بری.من و آنی بر می گردیم.کورش که همچنان تمام حواسش به آنیتا بود گفت: نه.تو برو.من آنی رو می رسونم خونه و بر می گردم پیش شما.آناهیتا گره روسری اش را باز کرد و گفت: من خودم می تونم برگردم.راه فقط یکی بود و گم نمی شم.راحله خواست حرفی بزند کورش پیش دستی کرد.- مسیر ناهمواره ... تازه ممکنه کسی مزاحمت بشه.غیر از اون اگر صبا ببینه تورو همین طوری رها کردیم خیلی ناراحت می شه.- اما ...- پاشو دختر خوب.بذار خیالم راحت باشه ... راحله تو هم زودتر برو تا به بقیه برسی.بگو یک کم یواش تر حرکت کنن تا من هم بهتون برسم.راحله با اخمهایی که چهره مهربانش را کمی تلخ کرده بود از جایش بلند شد و با گفتن "باشه ای " زیر لب به دنبال بقیه رفت.نوید که ایستاده بود و از بالا آنها را زیر نظر داشت با صدای بلند پرسید: چی شد؟کورش به راحله اشاره کرد یعنی او برایتان خواهد گفت،بعد رو به آناهیتا که بهتر به نظر می رسید گفت: راه بیفتیم؟دختر بی آنکه او را نگاه کند از جای خود بلند شد و بی حرف به سمت پایین کوه حرکت کرد.نزدیک ویلا که رسیدند آنی گفت: تو برگرد.من بقیه راه رو می تونم برم.- از اینکه همراهت اومدم دلخوری؟- نه! من می دونم مردهای ایرانی احساس قدرت می کنند و دلشون می خواد نشون بدن که زنها بدون اونها نمی تونن مراقبت از خودشون بکنن!کورش به استدلال او خندید و گفت: تو مگه چقدر با مردهای ایرانی برخورد داشتی؟- مامی ژانت با یکی از اونها ازدواج کرد و بابای خودم یک مرد ایرانی هست.- آیا می شد فقط دو مرد رو نمایانگر میلیونها مرد دونست؟! این به نظرت عاقلانه می رسه؟- من کتاب هم خوندم ... از زنهای دیگه هم شنیدم.- پس چرا قبول کردی همراهت بیام.می تونستی مانعم بشی.دختر جوان دستی به پیشانی بلند و عرق کرده اش کشید و با لحنی گرفته گفت: می خواستم ...اما نمی تونستم!کورش متأثر از حالت او قدم آهسته کرد و پرسید: چرا؟ ... چرا این حرف رو می زنی؟ کافی بود نظرت رو بگی.می تونستیم همونجا بنشینیم و در این مورد صحبت کنیم.اونوقت یا من تو رو قانع می کردم یا تو من رو ... آنی من کار ندارم تو راجع به مردهای ایرانی چی شنیدی یا ازشون چی دیدی ... اما دلم می خواد خودت سعی کنی واقعیت رو درک کنی ... اصلا فکر کن ما ... من،پدرم،نوید،آقا مجید و رامین اولین مردهای ایرانی هستیم که تو دیدی ... سعی کن اونطور که هستیم ما رو بشناسی نه بر اساس چیزهایی که دیگران بهت تلقین کردند یا برداشتی که از رفتار پدر و پدر بزرگت داشتی.آناهیتا شانه بالا انداخت و در حالیکه قدمی از او جلوتر بود گفت: چه اهمیت داره؟!جواب او کمی به ذوق کورش خورد اما خود را نباخت.- اگر برای تو اهمیت نداره برای ما اهمیت داره!آنی همچنان به راه خود می رفت که حس کرد دیگر صدای قدمهای کورش را نمی شنود.ایستاد و به پشت سر نگاه کرد.او داشت راه آمده را بر می گشت ! پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.به کوچه باغی که ویلا در آن واقع بود نزدیک می شد.خواست به سمت کوچه برود اما صدای خروش رودخانه او را سست کرد.همه جا ساکت بود.ویلاهای اطراف خالی به نظر می رسید و هیچ صدایی جز غرش آب سکوت کوهستان را نمی شکست.سرش را بالا گرفت.درختان بلند چنار سایه برگهای زرد و نارنجی خود را بر بسته زمین پهن کرده بودند.هوا ابری بود و نسیم آرامی برگهای خشکی را که مقاومت از دست داده بودند ، از شاخه ها می چید.چشمان خاکستری و اندوهگین آناهیتا برگ خشک شده ای را که از شاخه ای کنده شد و چرخ زنان روی زمین افتاد،تعقیب کرد.اشک در چشمانش حلقه زد.با بعضی که آرام آرام حنجره اش را به هم می فشرد،مانند مسخ شدگان به سمت رودخانه رفت.انگار آن امواج سهمگین او را صدا می زدند! سست و آهسته قدم روی پل چوبی که روی رودخانه برای عبور پیاده ها وجود داشت،گذاشت.پل زیر پایش صدایی کرد.دختر لحظه ای ترسید.اما خیلی زود ترسش را بیهوده یافت و از یاد برد.میان پل ایستاد و به آبی که بی قرار و پر جوش و خروش از زیر پایش عبور می کرد نگاه کرد.کمی خیره ماند و بعد زیر لب زمزمه کرد،تو تا بحال چند نفر رو کشتی؟! ... چرا این قدر سر و صدا می کنی؟ ... شاید عذاب وجدان داری؟ تو می دونی عذاب وجدان یعنی چی؟ تو حرفهای من رو می فهمی؟ رودخونه ها به چه زبونی صحبت می کنن؟ ... به زبون فارسی؟! خیلی خوب ناراحت نشو ... من تو رو می فهمم ... این آدمها بودند که از تو یه قاتل ساختند ... من مطمئنم که اولین بار یکی از ما با تو خودش رو کشت ... همیشه دیگران ما رو مجبور می کنن کارهای بدی رو انجام بدیم که دوست نداریم ... من تو رو می فهمم.قطرات درشت اشک ابتدا آرام و بعد پشت سر هم از چشمان باز او میان آبهای خروشان زیر پایش می چکید.او کاملا روی نرده ها خم شده بود.حس می کرد نگاهش مستقیم که در چشمان رودخانه است و اشکهایش را در چشمان او می ریزد!کورش هنوز نیمی از راه را نرفته بود که با کلافگی ایستاد.دستی به گردن خود کشید و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.نمی دانست چرا ناگهان ته دلش خالی شده.منطقش نگرانی را بی مورد می دانست اما دلش آرام نداشت.احساس می کرد دست کودکی را در نیمه راه خانه رها کرده و او را تنها گذاشته.برای یک کودک حتی از ابتدای کوچه تا خانه ممکن بود اتفاقی بیافتد.رفتار آنی برایش عجیب بود اما بیمار بودن او را باور داشت.ضعف دختر،اندام نحیف،چهره بی تفاوت و رنگ پریده او نمی توانست متعلق به دختری سالم و پر توان نوزده ساله باشد.در آن لحظه احساسات مختلف و متفاوتی نسبت به او داشت.هم از او عصبانی بود و هم دلش برای او می سوخت و همان حس غریب و نا آشنا هم قلبش را می فشرد .از طرفی هم وجودش را مزاحم می پنداشت و از طرف دیگر در موردش احساس مسئولیت می کرد.با استیصال به سنگ کوچکی که مقابل پایش بود لگدی زد و به سمت ویلا برگشت تا مطمئن شود او سالم و سلامت رسیده.همانطور که بی حوصله شیب پایین را می آمد و به سمت خم کوچه باغ می رفت ناگهان حس کرد چشمش شبهی را روی پل چوبی انتهای راه دید.مکث کرد.با دقت به سیاهی خیره شد.ابتدا تصور کرد کودکی روی پل ایستاده اما کمی که جلوتر رفت آناهیتا را تشخیص داد که خود را روی نرده های پل بالا کشیده و طوری خم شده که با تلنگری درون رودخانه می افتد.سرش تیر کشید و برای یک لحظه وحشت تمامی وجودش را در برگرفت.آناهیتا آرام و خونسرد می نمود.انگار برایش مهم نبود درون آب پرت شود.شاید هم می خوانست پرت شود!فقط کافی بود چند سانتی متر دیگر خود را بالا بکشد. از تصور آنچه ممکن بود رخ بدهد پاهایش قدرت یافت و به سمت او رفت.نزدیک پل که رسید ایستاد.می ترسید با حرکتی نامناسب و بی موقع او را دستپاچه کند و کار خراب شود.آهسته چند قدم برداشت و حالا در آستانه پل بود.نفسش به سختی در می آمد.دستش را به نرده چوبی گرفت و قدم اول را روی پل گذاشت.پل صدا کرد.قلبش در سینه فرو ریخت.دختر حضورش را حس کرد و نگاه خیسش را از چشمان رودخانه گرفت و به چشمان وحشت زده کورش دوخت.کورش با صدایی ملایم گفت : آنی مراقب باش! خیلی آروم بیا عقب.آناهیتا با مشاهده حالت او به خود آمد و کمر راست کرد.لحظه ای چشمانش سیاهی رفت.اما او دیگر ایستاده بود و فقط سرش کمی به عقب کشیده شد.کورش آه عمیقی کشید.پاهایش سست شده و توان ایستادن نداشت.پس همانجا روی زمین نشست و گفت: تا به حال در عمرم اینقدر نترسیده بودم!خودش هم نمی فهمید چرا برای اولین بار در عمرش چنان دچار ضعف شده که اختیار پاهایش را ندارد . اگر آناهیتا درون رودخانه پرت می شد ....آنی از دیدن او در آن حال از خود شرمنده شد و دلش سوخت.همانطور که دست به نرده ها داشت به سمت او رفت.قطره اشکی را که در آستانه چکیدن از چشمش بود با انگشت گرفت.انگشتش را به دهان کورش نزدیک کرد و گفت: دهنت رو باز کن.کورش که متوجه کار او شده بود متعجب،کمی دهانش را باز کرد.آنی قطره درشت اشک را در دهان او گذاشت و گفت: مامی ژانت گفته هر وقت کسی خیلی ترسید بهش نمک یا یه چیز شور بده.کورش شوری اشک را در دهانش مزه مزه کرد و حیرت زده به او که حالا روی دو زانو مقابلش نشسته بود نگاه کرد.چشمان خاکستری دختر در میان مژه های خیس و پوست رنگ پریده اش می درخشید و با چنان معصومیت کودکانه ای به او خیره شده بود که کورش حس می کرد خلع سلاح شده.او خود را آماده کرده بود خواهر نانتی اش را بابت آن بی دقتی سرزنش کند.آنی که سکوت او را دید ادامه دید: بدت نیومد که اشک من رو خوردی!؟ من مجبور شدم ... رنگ صورتت سفید شده بود! ... متأسفم که تو رو ترسوندم.کورش نگاه از او گرفت و از جایش بلند شد.از اینکه آنطور در مقابل آن دختر ضعف نشان داده بود از خود عصبانی بود.در حالیکه با حالتی عصبی خاک و خاشاک را از شلوار جینش می تکاند گفت: این پل ها چندان قابل اعتماد نیستند.بخصوص وقتی اونطور وزنت رو روی نرده بیاندازی ... دیگه این کار رو نکن آنی،باشه ...- من فقط داشتم با رودخونه حرف می زدم.خودش هم نفهمید چرا آن حرف را به کورش زد.فقط نمی خواست او فکر کند که قصد خودکشی داشته.کورش حیرت زده به چشمان او نگاه کرد.نگاه دختر به اندازه کافی صادقانه بود و او مجاب شد.لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت: به رودخونه چی می گفتی که بخاطرش نزدیک بود جونت رو به خطر بیاندازی؟!- من فکر نمی کردم خطر داشته باشه ...کورش چند قدم از او دور شد.به کناره رودخانه که با حفاظ امنیت پیدا کرده بود رفت و روی تنه درختی که برای نشستن آنجا گذاشته بودند،نشست.آنی هم به دنبالش رفت و طرف دیگر آن قرار گرفت.کورش نگاهش را به امواج خشمگین رود دوخته و گفت: وقتی بچه بودم از طرف مدرسه ما رو به اردو بردند ... یک اردوی هفت،هشت ساعته کنار همین رودخونه.یکی از بچه ها افتاد توی آب.من دیدم چطور اون اتفاق افتاد.و بدن زخمی و بی جانش رو که از آب بیرون کشیدند رو هم خوب بخاطر دارم.از اون به بعد ترس پرت شدن توی رودخونه توی وجودم بود ... بخاطر همین وقتی با اون حالت دیدمت اونقدر ترسیدم ... دیگه این کار رو نکن آنی ... هر وقت هم خواستی باهاش حرف بزنی بیا همین جا . مطمئن باش از اینجا هم صدات رو می شنوه!آنی بی توجه به لحن او گفت: اگر دوستتون رو نجات نمی دادند رودخونه اون رو به دریا هدیه می داد!- این رودخونه به دریا نمی ریزه.اگر هم می ریخت من مطمئنم دریا از اون هدیه خوشش نمی اومد ... رودخونه کارهای مهمتری غیر از کشتن داره.اون توی مسیرش باغها رو سیراب می کنه و دلها رو آروم.مثل گل سرخی می مونه که اگر از دور نگاهش کنی لذت می بری اما اگر بهش نزدیک بشی تیغش به تو آسیب می رسونه.- پس اون آدمها که روی این رودخونه های وحشی قایق سواری می کنند چی؟!- اونها هم دوره دیدند و هم قایق دارند.ما نه قایق داریم نه بلدیم یک قایق برونیم.پس بهتره رودخونه رو از همین جا تماشا کنیم یا توی قسمتهای آروم اون تنی به آب بزنیم.آناهیتا خندید و با انگشت موهایش را که کمی اطراف صورت می ریخت پشت گوش داد و گفت: باور کن دیگه مواظ هستم ... قول می دم ... حالا خوب شد؟کورش به نیم رخ زیبای او نگاه کرد.از فکر اینکه بیمار باشد دلش گرفت.به تلخی خندید و گفت: آره،خوب شد.حالا بلند شو بریم که فکر کنم حسابی بچه ها رو منتظر گذاشتم. آناهیتا تازه بیاد آورد او قرار بوده در پی بچه ها برود.با چهره ای پر از کنجکاوی گفت: اوه! تو یک دفعه رفتی ... چرا برگشتی؟کورش سر پا ایستاد.دستی به شلوارش کشید و گفت: نمی دونم!آنی دیگر چیزی نپرسید و کورش هم چیزی نگفت.هر دو در سکوت،قدم زنان به سمت ویلا بازگشتند در حالیکه هر کدام حس می کرد یک قدم از لحاظ احساسی به دیگری نزدیک شده.کورش دیگر برای آناهیتا بی اهمیت یا حتی رقیب نبود و آنی هم به چشم کورش آن دختر سطحی و سرد و بی تفاوت نمی آمد! حالا وحشت و بدبینی در دل کورش جای خود را به نگرانی و ترحم و اید محبت داده بود.به پیچ کوچه باغ که رسیدند سر و کله بقیه هم پیدا شد.راحله و نوید جلوتر می آمدند و رامین و ثمره در حال شیطنت از پس آنها. با مشاهده آنها،راحله قدم آهسته کرد.اما نوید برعکس او بر سرعت خود افزود و در همان حل گفت: کورش خان چه احساسی از کاشتن یک عده آدم داری؟!کورش با خنده گفت: احساس خوبی دارم! همیشه کاشت کار مفیدی بوده!- پس من هم برداشت می کنم تا ببینم احساست دقیقا چیه! - خیلی خوب بابا معذرت می خوام ... آنی می خواست بره کنار رودخونه فکر کردم تنهاش نذارم بهتره.- باشه.بخاطر آنی از گناهت می گذرم.آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آناهیتا که در حال و هوای خود بود با شنیدن نامش لبخند کجی بر لب آورد.راحله هم در ظاهر به شوخی آن دو لبخند می زد اما لبخند او حتی از لبخند آناهیتا هم مصنوعی تر بود!آقا مجید برای شام تدارک جوجه کباب دیده بود.غذا هنوز آماده نشده بود که صنم گفت نوشابه را فراموش کرده اند.نوید به سرعت بلند شد و گفت همراه کورش می رود و نوشابه می خرد.وقتی نوید پژویش را به جاده هدایت کرد گفت: خوب! تعریف کن جریان چی بود؟کورش متعجب پرسید: جریانِ چی؟!- چی شد که برگشتید و چی شد که رفتید کنار رودخونه یا اینکه حالت مشکوکی ازش دیدی که نشونه بیماری باشه؟کورش به سیاهی پشت شیشه نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: بریده بود! خیلی زود و غیر طبیعی بریده بود.رنگ به رو نداشت.وقتی برگشتیم یک جورهایی حالیم کرد از اینکه دنبالش راه افتادم ناراحت شده.نزدیک ویلا بودیم که گفتم بهتره باقی راه رو خودش بره.اما وقتی از من جدا شد یک مرتبه دلشوره گرفتم.نوید با خنده گفت: کورش،مثل خاله خانمها حرف می زنی!کورش بی آنکه بخندد،کلافه گفت: بس کن نوید.- خیلی خوب بگو.دیگه حرف نمی زنم.- دیدم روی پل چوبی ایستاده و تا کمر خم شده ... یه آن نفسم بالا نیومد.فکر کردم الان پرت می شه توی آب.باور کن نزدیک بود.بعد ناگهان انگارچیزی بخاطر آورده باشد وحشت زده پرسید: نوید! ویروس ایدز از طریق اشک هم منتقل می شه؟- چی؟ اشک؟!فریاد نوید در گوش کورش مثل کشیدن ناخن روی تخته چوبی،اعصابش را آزرد.کورش تازه متوجه شد حرف خوبی نزده.چطور می توانست برای او توضیح دهد آناهیتا اشکش را به خوردش داده!؟ با خود فکر کرد می تواند سر فرصت از شخص دیگری بپرسد.- هیچی ... مهم نیست.نوید ماشنی را کناره خاکی جاده پارک کرد و هیجان زده به سمت کورش که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد برگشت و گفت: کورش! جان من بگو چی شده ... آنی داشت گریه می کرد؟ ...اَه پسر تو که اینقدر لوس نبودی! نترس من غیرتی نمی شم! بگو چی شد؟- بس کن نوید . سر به سرم نذار.نوید سعی کرد جدی باشد.- ببینم اون داشت گریه می کرد ... تو دلداریش دادی و ... اشکهاش رو پاک کردی؟لحظه ای از تصور آن دو در آن حالت خنده اش گرفت.آنی چنان دختر سرد و بی خیالی به نظر می رسید که گریه کردنش حتی در تصور نمی گنجید و کورش همیشه با وقار و خوددار بود و چنان ابراز احساساتی آن هم به دختری که هیچ کدام از کارهایش را نمی پسندید،بعید می نمود.- ببین کورش،تو من رو گیج کردی.چه رابطه ای می تونه بین تو و اشکهای آنی باشه؟ می دونی من دارم از تعجب و کنجکاوی دیوونه می شم.رابطه تو با اون خیلی سرد و جدی به نظر می رسه.تو با اشکهای اون چی کار داشتی؟ چطور با اشکهاش تماس پیدا کردی؟ باور کن من آدم منطقی هستم.به تو اعتماد کامل دارم.چطوری تو ... - اشکش رو خوردم!کلمات با حالت عصبی از دهان کورش بیرون پرید و نوید هاج و واج به نیم رخ او خیره ماند.کورش دستی به صورت و موهای صاف و سیاهش کشید و آرامتر از قبل گفت: یعنی خودش این کار رو کرد ... من وقتی دیدم روی نرده ها پل خم شده خیلی ترسیدم. فکر کردم قصد خودکشی داره.وقتی صاف روی پل ایستاد،تازه حس کردم پاهام مال خودم نیست و روی زمین نشستم ... فکر کنم رنگم هم خیلی پریده بود ... چون آنی هم هول کرده بود ... گفت از مادر بزرگش شنیده وقتی کسی خیلی می ترسه باید یک چیز شور بخوره ... بعد خودش یک قطره از اشکش رو توی دهنم گذاشت ... من شوکه شده بودم ... اما اون اونقدر ساده این کار رو انجام داد که فهمیدم ... فهمیدم بر خلاف ظاهرش ، دختر بی ریا و ... اما فکر نکنم ویروس از طریق اشک منتقل بشه. آره ... بیخود هول کردم ... فقط از طریق خون ...به نوید که همچنان با حالتی جدی او را تماشا می کرد،نگاهی انداخت و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟نوید نفس راحتش را با پوزخندی بیرون فرستاد و گفت: یک لحظه نزدیک بود فکت رو خرد کنم! راستی که تو حرف زدن بلد نیست وقتی عصر روز بعد به تهران بازگشتند دیگر اتفاق خاصی نیفتاده بود.برخلاف تصور صبا،آناهیتا نسبت به دوستی ثمره و راحله تمایلی نشان نداده و همچنان سرد و کناره گیر بود.حتی غیر از رفتارهای خاص گذشته نوعی اندوه خاص نیز در او مشاهده می شد که صبا را نگران تر می کرد.منصور هم دیگر امید خود را مبنی بر مراجعه داوطلبانه آناهیتا به آزمایشگاه از دست داده و در پی فرصتی بود تا خودش،کاری انجام دهد.دو روز از بازگشتگشان نمی گذشت که فرصت خوبی برای شناسایی بیماری او به دست آمد.آن شب هوا صاف بود و هیچ بادی نمی وزید.برق منطقه هم رفته و همان باعث شده بود سکوت سنگین خاصی در محل و خانه حکومت کند.ساعت به یازده نرسیده بود که همه برای خواب به اتاقهای خود رفتند.منصور آن روز دو عمل جراحی انجام داده و به شدت خسته بود.به همین دلیل هنوز سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد.صبا اما بر خلاف او به هیچ وجه احساس خواب آلودگی نمی کرد.پس کتابی برداشته و با نور چراغ قوه مشغول مطاله آن شده بود.عقربه های ساعت نیمه شب را نشان می دادند که صبا صدای باز شدن در یکی از اتاقها را شنید..فکر کرد یکی از بچه ها می خواهد به دستشویی برود.کنار در دستشویی یک چراغ شارژی گذاشته بودند تا هر کسی خواست دستشویی برود مشکلی نداشته باشد.همچنان به مطالعه اش ادامه می داد که با خوردن چند تقه به در،متعجب شد.کتابش را بست و روی پاتختی گذاشت.از تخت پایین آمد و در را باز کرد.از دیدن آناهیتا که دست به دیوار گرفته و نفس زنان دست دیگرش را روی شکمش گذاشته و خم شده وحشت کرد.- چی شده آنیتا؟ دلت درد می کنه؟او سرش را به علامت مثبت تکان داد.به زحمت صبا را نگاه کرد و گفت: خیلی درد دارم ... آه! خیلی ...بعد همانجا روی زمین نشست و مچاله شد.صبا هراسان به روی دخترش خم شد و سعی کرد به او کمک کند تا برخیزد و به اتاقش بازگردد.همانطور که مضطرب و نگران او را به سمت اتاق خواب خودش می برد گفت: تو که تا یک ساعت پیش حالت خوب بود.یک مرتبه چی شد؟آنی سعی می کرد صحبت کند،اما درد شدید صدای او را نالان و مقطع کرده بود.- اول دردش کم بود ... فکر کردم خوب می شه ... یک قرص هم خوردم ... اما ... بدتر شد ... خیلی بدتر ... انگار شکمم داره ... سوراخ می شه!از سر و صدای آنها کورش که تازه داشت به خواب می رفت از اتاقش خارج شد.با دیدن آنها در آن وضعیت جا خورد.با نگران جلو آمد و پرسید: چی شده؟صبا حال او را توضیح داد و از کورش خواست زودتر پدرش را از خواب بیدار کن.کورش با سرعت به اتاق خواب پدر رفت.منصور در خواب عمیقی بود اما کورش تردید را جایز ندید و آرام پدرش را صدا زد.برای بار سوم او را صدا می کرد که منصور چشم باز کرد و انگار خواب می بیند پرسید: چی شده؟- بابا ... آنیتا حالش بد شده ... فکر کنم حالا وقتشه ... باید معاینه اش کنید.بلند شید بابا.منصور دستی به صورت کشید و چشمانش را به شدت مالید تا خواب از سرش بپرد.با آهی از تخت پایین آمد و به دنبال کورش به اتاق آناهیتا رفت.



برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved