- بازدید : (283)
حالا ثمره هم بیدار شده و با چهره ای نگران گوشه اتاق خواهرش ایستاده بود.منصور نگاهی دقیق به آنی که بی قرار روی تخت تکان می خورد انداخت.صبا مضطربانه گفت: معده اش درد می کنه منصور ... دردش اونقدر شدیده که حتی نمی تونه دراز بکشه ... فکر کنم مثل دختر آقای محمودی شده.منصور به سمت او رفت و گفت: شما بلند شو،اجازه بده من معاینه اش کنم و تشخیص بدم.باشه؟صبا از کنار تخت برخاست و منصور به جای او نشست.با لحنی آرام و مهربان رو به آناهیتا که حالا از شدت درد قطرات اشک از چشمانش می چکید گفت: اگر می خوای معاینه ات کنم باید اول صاف دراز بکشی.آناهیتا بی حرف سعی کرد به دستور او عمل کند.همان لحظه نگاهش با نگاه کورش که پریشان پایین تختش ایستاده بود تلاقی کرد.کورش معذب شده و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.منصور کمی پیراهن او را بالا داد و گفت: حالا نشون بده منطقه درد کجاست.آنی معده و اطراف آن را نشان داد.نگاه منصور به جای بخیه روی شکم او کشیده شد اما مشغول معاینه گشت.چند سوال دیگر از او پرسید بعد گفت: چیز مهمی نیست.اما باید منتقل بشی بیمارستان.من اینجا آمپول مورد نیاز رو ندارم.صبا ناباورانه به او نگاه کرد و گفت: ولی توی کیفت ممکنه باشه.نمی خوای بگردیش؟!- نه! می دونم ندارم.- مثل دختر آقای محمودی شده؟- چقدر سوال می پرسی.بجای حرف زودتر آمادش کن ببریمش بیمارستان.صبا با وجودیکه طرزر برخورد منصور برایش گران آمده بود.از او اطاعت کرد.کورش در خانه کنار ثمره ماند و زن و شوهر،آنیتا را که همچنان در حال درد کشیدن بود به بیمارستان رساندند.برای صبا عجیب بود چرا منصور با وجود دو بیمارستان مجهز نزدیک خانه شان،اصرار دارد آناهیتا را به بیمارستان خودش منتقل کند.- اونجا دست من باز تره.- برای تزریق یک آمپول نیازی به این کارها نیست.آنیتا درد داره و همه جا کار مارو راه می اندازند چرا باید مسیر دورتری بریم.- با من بحث نکن صبا.من که بی دلیل کاری رو انجام نمی دم.صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید. صبا با دلخوری به پشتی صندلی عقب ماشین تکیه داد و دستی به شانه دخترش که با رنگی پریده همچنان بی قراری می کرد و در جای خود تکان می خورد کشید.حضور دکتر منصور کیانفر همراه همسرش و دختری جوان و بیمار در بیمارستان پرسنل بخش اورژانس را به تکاپو انداخته بود.وقتی آناهیتا را روی تخت خواباندند،منصور از اتاق خارج شد و به پزشک کشیک گفت: دچار اسپاسم معده شده.بهتره خودت هم معاینه کنی.اما یک چیزی ازت می خوام.زن جوان با تردید به چهره مضطرب،اما مصمم استاد خیره شد.- می خوام جلوی همسرم اسمی از اسپاسم نبری.باید بگی مشکوکه ...- ولی آقای دکتر ...- گوش کن دکتر کبیریان! شما سالهاست من رو می شناسید.فکر کنم حسن نیت من به شما ثابت شده باشه.- اختیار دارید دکتر.منش خوب و حسن خلق شما بر هیچ کس پوشیده نیست.منظور من هم این نبود اما ...- این دختر فکر می کنه بیماره.اما نمی دونم چرا حاضر نیست آزمایش بده.البته یکی از دلایلش ترسه ...اما دلیل قانع کننده ای نیست ...می خوام براش یک سری کامل آزمایش بنویسی.که بصورت اورژانس انجام بگیره.همه نوع آزمایش.از کم خونی گرفته تا ... ایدز و هپاتیت.همه چی ...باشه دخترم.دکتر کبیریان با تعجب به چهره آشفته او نگاهی کرد و در حالیکه لبهایش را به هم می فشرد،به نشانه مثبت سر تکان داد.وقتی به سمت اتاق می رفت،منصور آرام گفت: بهتره جلوی دختره اسمی از آزمایش نبرید می خوام غافلگیر بشه ... توی همین اتاق هم ازش خون بگیرید.با رفتن دکتر،منصور با منزل تماس گرفت و به کورش گفت به ثمره بگوید مسئله خاصی نبوده و بهتر است زودتر بخوابد تا برای فردا در مدرسه کسل نباشد.هنگام خون گرفتن،منصور،به بهانه ای صبا را از اتاق بیرون کشید.صدای اعتراض آناهیتا به گوش می رسید.صبا نگران شد اما منصور درد او را مشکوک دانست و توضیح داد آزمایش لازم است.گرچه دلش نمی آمد همسرش آنگونه بی تاب و پریشان باشد اما چاره ای نداشت.در هر حال اگر به راستی آناهیتا دچار مشکل بود صبا هم می بایست می دانست.بالاخره کار گرفتن خون با تمام تقلاها و اعتراضهای دختر تمام شد.در حقیقت تحمل آن درد شدید رمق زیادی برای او باقی نگذاشته بود تا بتواند مقاومت کند.پس از تزریق دو آمپول به بیمار،پزشک اجازه مرخصی داد و گفت شاید یکی ساعت طول بکشد تا درد آرام شود.منصور وقتی آنها را به خانه رساند با گفتن اینکه کیف پولش را جا گذاشته دوباره به بیمارستان بازگشت.او طاقت نداشت در خانه صبرکند و جواب آزمایشات را تلفنی بشنود و به محض ورود به آزمایشگاه رو به خانمی که مسئول پذیرش بود گفت: چی شد خانم؟ جواب آزمایش آماده نشده؟- نخیر دکتر.چقدر عجله دارید.خودتو که وارید ترید!منصور در حالیکه سعی در کنترل اعصاب خود داشت خواست به سمت اتاق برود که مردی میان سال با روپوش سفید و ماسکی بر دهان از اتاق خارج شد.- دکتر جان چقدر عجله داری.صبور باشید.بعد با دست او را به سمت در خروجی هدایت کرد.در کریدور او را روی صندلی نشاند.ماسک را از روی دهان برداشت و گفت: چند دقیقه دیگه صبر کنید نتیجه مشخص می شه.من حسابی سفارش شما رو کردم.نگران نباشید ... حالا هم اینجا بنشینید تا خودم براتون یک لیوان چای دِبش بیارم.منصور مدتی پشت در آزمایشگاه نشست.به نظرش آن طولانی ترین انتظار عمرش بود.لیوان چای را که همکارش آورده بود در دست می فشرد و از خداوند می خواست تمام تصورات آنی غلط باشد.مرد ماسک به دهان از در خارج شد.خانم مسئول پذیرش نگاهی به او انداخت و گفت: تا به حال دکتر کیانفر رو اینقدر عصبی و پریشون ندیده بودم.- باید بهش حق داد ... شنیدم امروز روز خیلی سختی داشته.دو تا جراحی تو یک روز و این بی خوابی و اضطراب هر کسی رو از پا میندازه.- حالا جواب چی بود؟ نگرانی هاشون بی مورد بود یا نه؟!مرد لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت: اسرار بیمار قابل فاش کردن نیست!وقتی برگه های آزمایش را به سمت دکتر کیانفر گرفت لبخند بر لب داشت.منصور نگاهی به صورت آرام همکارش انداخت و گفت: خودت بگو ... مهمترینش رو بگو.من طاقت ندارم.- اون پاکه دکتر! هیچ نوع ویروس خطرناکی توی خونش مشاهده نکردیم ... فقط ...- فقط ... فقط چی؟- فقر آهن ... و یک کم بی نظمی توی تناسب گلبولهای خون که با وجود درد شدید و ضعف جسمانی اش طبیعی به نظر می رسه ... البته استاد شمائید ... بفرمائید خودتون هم بررسی کنید.منصور نفسی از سر آسودگی خیال کشید و همزمان لبخندی عمیق بر چهره خسته و رنگ پریده اش نقش بست.- یک مژده گونی خوب پیش من داری.مرد خندید و گفت: خانمم تازگی ها خیلی سر درد می گیره.خیال داشتم بیارمش پیش شما.به عنوان مژده گونی یک وقت سریع بهم بدید.- چشم! ویزیت هم پرداخت نکن.مرد باز هم خندید و از او دور شد.منصور برگه ها در جیب کتش گذاشت و با دو دست صورتش را ماساژ داد.داشت خمیازه می کشید که تلفن همراهش زنگ خورد.- کورش تو هنوز نخوابیدی؟- چی شد بابا؟ آزمایش رو می گم.- اون هیچ مشکل خاصی نداره.کاملا سالمه ...کورش لحظه ای مکث کرد.او در تاریکی اتاقش پشت میز تحریر نشسته و انگار روی لبه ی باریکی که یک سویش آرامش و یک سویش وحشت و اضطراب و اندوه بود حرکت می کرد.وقتی کلام پدر را شنید با سر خوشی خود را به سمت آرامش پرت کرد و لبخند زد.- خیلی خوشحالم بابا.حتی فکر اینکه ...- دیگه حرفش رو نزن کورش.دیگه حرفش رو نزن ... حالا برو بخواب پسر.- فقط یک سوال ... پس دلیل این ضعف و رنگ پریدگی چیه؟- اول کمبود آهن.بعد هم به احتمال زیاد مشکلات روحی.ناگهان ابرهای تیره تردید بر ذهن کورش سایه افکند و لحنش متفاوت شد.- اصلا اون چرا باید فکر کنه مبتلا به ایدزه؟!- این اونقدر مهم نیست که عدم ابتلاش مهمه.برو بخواب کورش.شب بخیر.- شب بخیر.به محض قطع تماس،گوشی دوباره زنگ خورد. این بار صبا بود.- چرا خط مشغول بود؟مجبور شد مانند معدود دفعات زندگیش دروغ بگوید.- داشتم تو رو می گرفتم.می خواستم بگم خیالت راحت باشه،هیچ مشکلی وجود نداره.همه چیز طبیعی و معقوله.درد هم فقط یک اسپاسم شدید بوده که فکر کنم تا حالا رفع شده باشه.- آره.بالاخره آروم شد و خوابید.همین الان از اتاقش بیرون اومدم ... من که به تو گفتم مثل دختر آقای محمودی شده،قبول نکردی!- اعتراف می کنم این بار تشخیص تو بهتر از من بود.صبا با شیطنت گفت: اگر بخوای می تونم از این به بعد به عنوان مشاور کنارت بنشینم مبادا اشتباه کنی.- من که از خدامه.اونقوت دیگه برای دیر کردنم بهانه هم لازم ندارم!صبا در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت: امروز خیلی خسته بودی. من هم با سر و صدام دستپاچه ات کردم ... حالا زودتر بیا خونه که دست کم چند ساعتی بخوابی.ساعت از ده می گذشت که آناهیتا چشم باز کرد.می دانست اگر قرص آرام بخش نبود آن شب خواب به چشمانش نمی آمد.وقتی از او خون می گرفتند حس می کرد تمام شیره جانش را از تنش بیرون می کشند.این را می دانست برای بیماریهای خاص باید آزمایشهای خاص داد اما می ترسید.می ترسید با همان آزمایش هم بیماری اش قابل تشخیص باشد.با کلافگی از تخت پایین آمد.چشمش یادداشت بزرگی را چسبیده به آینه دید." آنی جان برایت صبحانه را آماده کرده ام.بعد از اینکه صبحانه ات را خوردی با من تماس بگیر.قرصت را هم گذاشته ام روی میز آشپزخانه.مراقب خودت باش."یادداشت را به آرامی و با یک مکث روی کلمه "قرص"خواند و بی حوصله به طبقه پایین رفت.یک فنجان چای با یک لقمه نان و عسل خورد.از ترس ابتلا به درد شب قبل،قرصش را هم با لیوانی آب بلعید.محیط خانه برایش قابل تحمل نبود و اضطراب مشاهده عکس العمل منصور،بی قرارش می کرد.تصمیم گرفت از خانه خارج شود که به یاد بهراد افتاد،بهراد به نظرش پسر جالبی می رسید که می توانست ساعتی او را سرگرم کند.طرز خاص صحبت کردن او و ظاهر و رفتارش باعث می شد حواس آنی به جای دیگری نباشد.پس شماره او را گرفت.پس از چندین بوق درست لحظه ای که می خواست با ناامیدی گوشی را قطع کند،صدای جوان بهراد در گوشش پیچید.- الو... سلام... من آنی هستم ... من یادت میاد؟لهجه آنی در شناسائی اش موثر بود و بهراد خیلی زود او را شناخت.خوشحال و هیجان زده گفت: معلومه که تورو یادم میاد.زودتر از اینها منتظرت بودم.کجا بودی دختر؟- جاده چالوس،خونه ... و خونه!- پس حسابی پکری!- چی؟- پکر.یعنی ... حالت گرفته ست ... حوصله ات سر رفته.- اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته اوه،آره ... حوصله ام خیلی سر رفته.- می تونی بیایی بیرون ؟- آها! می تونم.- ای ول.پس نیم ساعت دیگه توی همون پارک.روی همون نیمکت می بینمت.- اُکِی!پس از قطع تماس،شماره صبا را گرفت ، به او اطمینان داد حالش خوب است و گفت دو ساعتی از خانه بیرون می رود.صبا با وجودیکه نگران بود اما حرفی نزد.آنی هم اسمی از بهراد نبرد.هم حوصله توضیح دادن برای او را نداشت و هم اینکه می دانست ایرانی ها دوست ندارند دخترشان با یک پسر به گردش برود.اما او خود را مقید به اجرای عقاید دیگران نمی دانست.بارانی سبزش را پوشید.شال نازک بنفش رنگی روی سر انداخت و از خانه خارج شد.درست نیم ساعت بعد روی همان نیمکت نشسته بود که سر و کله بهراد هم پیدا شد.چشمان بهراد با دیدن او درخشید و لبخندی بزرگ چهره اش را از هم گشود.- سلام. چطوری؟دستش را جلو آورد و با آنی دست داد.- خوب نیستم.چهره بهراد اندکی درهم رفت.- چرا خوب نیستی؟ طوری شده؟- دیشب دل درد داشتم.بیمارستان بودم.- لابد هله هوله خورده بودی.- من نمی دونم هله هوله چیه و نخورده بودم.اسپاسم بود.بهراد ابروها را بالا انداخت و بعد دوباره لبخند زد و گفت: حالا که خوبی؟- دلم آره ... اما خودم نه.- ای بابا! اگه بد خواه مد خواه داری لب تر کن تا حسابش رو برسم.آنی که به هیچ وجه متوجه منظور او نشده بود با حالتی گنگ به او نگاه کرد و پرسید: تو چی گفتی؟بهراد با صدا خندید و گفت: اگر بخوام هر حرفی رو برات ترجمه کنم تا فردا باید همین جا وایستیم! اما من می خوام ببرمت یک جای خوب و با صفا.- کجا؟- بیا بریم تا بهت بگم.- من فقط دو ساعت وقت دارم.- خیلی کمه ... اشکل نداره.یک فکر دیگه می کنم.بهرا او را به سمت دویست و شش جگری رنگی هدایت کرد که دختری جوان پشت فرمان آن انتظارشان را می کشید.قبل از سوار شدن ، بهراد گفت: این دختر خالم از اون بچه های باحال و توپه.بخاطر ما امروز از خوابش زده.آنی که باز هم نیمی از حرفهای او را درست متوجه نشده بود شانه بالا انداخت اما سوالی نپرسید و روی صندلی عقب نشست.دختر جوان که موهایش را به صورت سیخ سیخ بالا برده و از روسری بیرون آورده بود و بخاطر مدل موها و آرایش عجیبش حالت مضحکی داشت ، به سمت آنی برگشت و گفت: سلام.من ساناز هستم.دستش را به طرف او دراز کرد .آنی به انگشتان پر از انگشتر او نگاهی انداخت و با تردید دستش را فشرد.- آنی هستم.بهراد که روی صندلی جلو پشت به اناهیتا نشسته بود گفت: این آنی خانم ما امروز حوصله اش حسابی سر رفته،اما دو ساعت بیشتر وقت نداره.یه ده،پونزده سالی هم هست ایران نبوده.پس جا برای رفتن کم نیست.ساناز کمی فکر کرد بعد ماشین را روشن کرد و گفت: بریم کافی شاپ اسی .شاید چند تا از بچه ها اونجا باشند.زیر چشمی نگاهی به بهراد انداخت و ادامه داد: گپی می زنیم و با هم حال می کنیم.آنی گفت: اونجا خیلی دوره؟- نه .تو همین محله.پاتوق ماست.- چی ؟بهراد توضیح داد : پاتوق یعنی جایی که همیشه عادت داریم بریم.- اوه. فهمیدم.ساناز پرسید: راستی تو چند سالته؟- نوزده.- من بیست و دو سالمه.کامپیوتر خوندم.البته فوق دیپلم.بهراد با پوزخندی گفت: البته به زور پول و ...- یعنی چی؟- یعنی با هزار بدبختی درس خوندم.اما بالاخره مدرک گرفتم. حالا هم تو شرکت بابام کار می کنم.بهراد خندید .- البته فقط شیفت بعد از ظهر.بعد قبل از اینکه آنیتا بپرسد یعنی چی؟! خودش توضیح داد.- این ساناز ما تا لنگ ظهر می خوابه.به جای صبحانه،ناهار می خوره و اگر کاری نداشته باشه یک سر می ره شرکت.پولداریه دیگه.منم اگه بابای پولدار داشتم و پشتم قرص بود مثل این بی عار می شدم.ساناز با خنده گفت: بخاطر همین هم هست اینقدر فعالی!؟- قرار نشد ضایعمون کنی.تا مقصد ده دقیقه بیشتر راه نبود.کافی شاپ واقع در پاساژی به نسبت بزرگ در خیابانی خلوت بود.جایی دنج با شیشه های دودی و دکوراسیون چوبی با رنگهای قهوه ای تیره و روشن .آنی فضای کافی شاپ را دلچسب یافت و آرزو می کرد بهراد و ساناز پر حرف با آن شکل و شمایل عجیب و غریب همراهش نبودند تا ساعتی در آن مکان استراحت می کرد.اما آنها که حالا با مرد جوانی دیگر ، سه نفر شده بودند سعی داشتند او را به حرف بکشند و بابت لهجه و متوجه نشدن حرفهایشان سر به سرش بگذارند و بخندند.آنی کم کم حس کرد کلافه می شود که بهراد متوجه حالت او شد و با اشاره دوستانش را آرام کرد.بعد رو به پسری که اسی معرفی شده بود گفت: برای این رفیق جدیدمون یک قهوه توپ بیار حال کنه.به صندلی اش تکیه داد.پاکت سیگاری از جیبش خارج کرد و به سمت آنی گرفت و با ژستی خاص و تغییر لهجه گفت: سیگارِت؟آنی لبخند زد.- ممنون.و سیگاری از دورن پاکت برداشت و با مهارت مشغول پک زدن آن شد.ساناز ابرویی برای بهراد بالا انداخت و گفت: چند وقته سیگاری می کشی؟- نمی دونم ... اِم ... فکر کنم ده روزه.- پس تو ایران سیگاری شدی.- آره. اما زیاد نمی کشم.- ببینم تو اهل پارتی هستی؟ پارتی هایی مثل کلاب های اون طرف.آنی حیرت زده پرسید: اینجا کلاب داره؟- آره . یک جورایی.ولی توی خونه.همه جورش رو هم داریم.اگر برنامه اش جور شد تو می آیی؟- نمی دونم.اما بهم خبر بده.شاید بتونم.- شب همین جمعه یه پارتی توپ دعوت داریم.می تونی دوست پسرت رو هم بیاری.- من دوست پسر ندارم.- تو آمریکا جا گذاشتیش؟!- نباید تنها بیام؟- تنها نمی مونی نترس.- باشه وقتی تصمیم گرفتم به بهراد زنگ می زنم.- چرا به بهراد؟! با خودم تماس بگیر.گوشی ات رو بده شماره ام رو برات سیو کنم.آنی گوشی اش را به او داد.ساناز لبخندی معنی دار به روی بهراد و اسی زد و گوشی را گرفت.- عجب گوشی توپی داری.ظاهرت اینقدر ساده ست که فکر کردم گوشیت هم از این آبکی ها س.- گوشی آبی یعنی چی!؟شیلک خنده هر سه فضا را پر کرد اما آنی اخم کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد.ساناز زودتر از پسرها خود را جمع و جور کرد و گفت: الهی فدات بشم تو چقدر ساده و با حالی ... اگر پنج شنبه خواستی بیای یک کم زودتر بیا خونه ما تا حسابی درستت کنم.تو خیلی خوشگلی. حسابی می ترکونی!- چی رو؟!دوباره خنده آن سه ، اما اینبار کمی آرامتر.فهمیده بودند به او بر می خورد.چند دقیقه مانده به ساعتی که صبا به خانه بازگردد.آنی در خانه بود.آن شب مامان مهین همه را برای شام دعوت کرده بود.کورش به محض دیدن نوید با اشاره او را کناری کشید و گفت: قضیه بیماری منتفی شد.آنی کاملا سالمه.بعد در فرصتی که دست داد همه ماجرا را برایش تعریف کرد.وقتی حرفهایش تمام شد نوید با مسخرگی گفت: حالا دیگه خیالت راحت شد که اگر باز هم اشکش رو به خودت داد دستپاچه نشی!کورش با خنده گفت: تو دیگه ول کن نیستی.نه؟ نوبت من هم می رسه.راحله چای ریخته بود و برای پذیرایی از آشپزخانه خارج شد.آنی کنار ثمره پشت پیشخون آشپزخانه ایستاده و کاهو خرد می کرد.بی اختیار نگاهش از پی راحله بود.به نظرش او کمی گرفته می آمد اما انگار بیش از هر زمان خود را آراسته بود.آرایش کم رنگ و زیبایی روی صورت داشت و بلوز و دامن سبز و نارنجی اش حالت دخترانه خاصی به او می داد.آنی متوجه شد راحله وقتی چای را مقابل کورش گرفت چیزی زمزمه کرد که کورش را خنداند. بعد رفت و برایش ظرف شکلات را آورد و همانجا کنارش گذاشت.- آنی کاهوها رو خیلی درشت خرد کردی.به ثمره که با ناراحتی آن حرف را زد نگاه کرد و گفت: این طوری بهتره.- نه نیست.نگاه کن! کاهوهای تو درشت شده مال من ریز.- من گفتم بلد نیستم.مامان مهین که غذا را هم می زد گفت: بالاخره باید یاد بگیری عزیزم.- من کاهو درشت دوست دارم.تازه درشت یا ریز مزه اش که فرقی نمی کنه.کاهو همون کاهوست!ثمره با خنده گفت: پس دیگه چرا خردشون کنیم.همین طوری یه دسته بذاریم وسط سفره.فکرش رو بکن هر کس یک برگ کاهو دستش بگیره و گاز بزنه.حتی آنی هم از تصور آن حالت لبخند برلب آورد و گفت: آره! بد هم نیست.خیلی خنده دار می شه.نگاه آنی دوباره بی اختیار به سمت کورش و راحله کشیده شد.به نظر می رسید آن دو همراه نوید در مورد مسئله ای جدی صحبت می کنند.صدایشان از آن فاصله کمی به گوش می رسید.انگار یک مسئله کاری عنوان شده بود که هر سه را جذب خود کرده بود.آنی گوجه فرنگی ها را برداشت و مشغول خرد کردنشان شد. ولی باز هم تمام حواسش پی کورش و راحله بود .- نباید گوجه ها رو اینقدر ریز خرد کنی.وای آنی این گوجه های ریز رو با این کاهوهای درشت چطوری می شه خورد؟!- راحت! با چنگال ... من بهت یاد می دم.مامان مهین به آن دو خندید و از آشپزخانه خارج شد و ماجرای سالاد درست کردن خواهرها را برای دخترانش تعریف کرد.سر میز همه از هر دو سالاد تعریف می کردند تا دخترها ناراحت نشوند.کورش از سس سالاد خیلی خوشش آمد و با حالتی که لذتش را نشان می داد گفت: این سس خیلی عالی شده.کار کدوم یکی از شماهاست؟ثمره گفت: کار ما نیست.راحله درستش کرده.راحله لبخند زد و گفت: چند روز پیش اختراعش کردم.خیلی اتفاقی چند نوع ادویه توی سس مایونز ریختم،این شد که میل می کنید.همه از سس تعریف کردند و در آخر راحله دستور آن را روی برگه ای نوشت و تحویل کورش داد.- یادت باشه خاله جونم رو اذیت نکنی! این سس رو حتما باید خودت درست کنی.می دونی که خاله ام نسبت به بوی ادویه حساسه.کورش برگه را تا کرد و در جیب پیراهن گذاشت.- بله.حتما.اتفاقا می خوام ببینم چی توش ریختی.آنی لبخندی کج بر لب آورد و یک میگو داخل بشقابش گذاشت.او داشت با خودش فکر می کرد چقدر رفتار آن دو لوس است! کورش زیر چشمی به او که دمغ به نظر می رسید نگاه کرد و دیگر تا پایان شام حرفی نزد . پس از صرف شام آناهیتا همچنان گرفته بود و بی آنکه کمک زیادی برای جمع کردن میز بکند ، روی مبلی رو به روی تلوزیون نشست و مشغول عوض کردن کانال ها شد .- انگار حوصله ات سر رفته به کورش که درست روی مبل کناری اش می نشست نگاه کرد و سر تکان داد .- دوست داری با هم شطرنج بازی کنیم ؟- نه .کورش کمی به سمت او خم شد و با صدایی آرام گفت : وقتی ناراحتی اجازه نده این قدر از ظاهرت مشخص باشه . بعد پوزخندی زد .- گرچه یادم نبود تو اکثر مواقع ناراحتی !آناهیتا چشم غره ای به او رفت که باعث خنده کورش شد .- من از این نگاهها نمی ترسم ! بهتره راه دیگه ای برای ترسوندنم استفاده کنی .- من دوست ندارم ترسناک باشم . اما دوست هم ندارم کسی منو مسخره کنه .- من مسخره نکردم . جدی گفتم !- فکر می کردم آدم خوبی نیستی ! حالا مطمئن شدم .- بهتره به رفتار های خودت هم فکر کنی . تو مدام باعث ناراحتی مادرت می شی .با شنیدن آن حرف ، بیشتر حرصی شد . - به تو مربوط نیست . تو کی هستی که به من این حرف ها رو می زنی ؟! بهت گفته بودم تو کارای من دخالت نکن .کورش لبخندش را پر رنگ تر کرد و به عمق چشمان آنی زل زد و با خونسردی گفت : مشکل تو دقیقا چیه ؟ انگار از روز اول برای دشمنی اومدی !رنگ آنی کمی پرید و لبهایش را بر هم فشرد . دلش می خواست از زیر نگاه نافذ او فرار کند ولی از طرفی هم مایل نبود نقطه ضعفی به دست آن مرد باهوش و نکته بین بدهد . کورش که سکوت او را دید ابرویی بالا انداخت و بی حرفی دیگر به پشتی مبل تکیه زد .
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
سلام سایتتــــــــون خیلی قشنگه
پاسخ:مرسی