رمان آناهیتا
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان آناهیتا
دسته بندی : رمان اناهیتا,,
  • بازدید : (255)

 


کم کم اشعه های نورانی خورشید شب را پس می زدند و آسمان شهر را روشن می کردند.روزی دیگر داشت بی تفاوت به هر اتفاقی در زمین آشکار می گشت.
منصور جانمازش را جمع کرد و درون کمد گذاشت.به جانماز دست نخورده صبا نگاه کرد.بی اختیار دست برد و آن را برداشت.سجاده را گشود و عطر مقنعه آبی رنگش را به مشام کشید.کم کم چشمه اشکشی می جوشید که با شنیدن صدایی گوش تیز کرد. صدای گریه ثمره را شناخت.با سرعت جانماز و سجاده را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون دوید.در اتاق ثمره را گشود و با نگرانی وارد اتاقش شد.ثمره روی تخت نشسته،موهای خرمایی اش اطراف صورت پریشان بود و با صدای بلند هق هق می کرد منصور او را در آغوش کشید و سعی کرد آرامش کند.
- چی شده بابا؟ چرا اینطوری گریه می کنی؟ آروم باش دخترم ...
اما گریه ثمره در آغوش پدر شدیدتر شد.از صدای او کورش و آنیتا هم بیدار شده و به اتاقش آمده بودند.کورش نزدیک خواهر کوچکش رفت.دستی به سرش کشید و در حالیکه دلش از شنیدن صدای گریه و ناله او ریش می شد گفت: آروم باش ثمره ...
چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟
ثمره لحظه ای سر آغوش پدر بیرون کشید.خواست دست برادرش را بگیرد که چشمش به آنی افتاد.او با چهره ای گرفته روبرویش به دیوار تکیه زده و تماشایش می کرد.با دیدن او ثمره انگار ناگهان منفجر شد و صدای فریاد بلندش تمام فضای خانه را پر کرد.
- همش تقصیر توئه! چرا برگشتی؟ تو که هیچ کدوم ما رو دوست نداری چرا برگشتی؟ چرا حالا که این همه بلا سرمون آوردی از اینجا نمی ری؟
- بس کن ثمره ... دیگه کافیه.
منصور تلاش می کرد او را ساکت کند و کورش با نگرانی به آنی خیره شده بو.
- از وقتی اومدی فقط ما رو اذیت کردی ... مامان عزیزم رو آزار دادی ... اونقدر آزارش دادی که سکته کرد ... تو حق نداشتی مامانم رو از من بگیری ... ازت متنفرم ... ای کاش هیچ وقت بر نمی گشتی ... هیچ وقت.
منصور دو طرف بازوی او را گرفت و محکم تکانی داد و فریاد زد: بس کن ... گفتم تمومش کن.من با تو حرف زده بودم ثمره! نزده بودم؟!
اما آنی دیگر حالت عادی نداشت.حرفهای ثمره تأثیر خود را بر وجود شکننده دختر گذاشته بود.او به طرزی غیر عادی نفس نفس می زد.رنگش پریده بود و بدترین افکار ممکن در ذهنش جولان می دادند.کورش که تمام حواسش پی او بود چند قدم به سمتش رفت و با لحنی دلداری دهنده و در عین حال مضطرب گفت: ثمره حالش خوب نیست ... باید درکش کنی ... حرفهای رو جدی نگیر ...
آنی بی توجه به حرفهای کورش به اتاق خودش برگشت.
کورش مستاصل آهی کشید و رو به ثمره که هنوز به شدت می گریست گفت: رفتارت خیلی بد بود.می دونم چقدر بخاطر مامان ناراحتی اما آنی که به عمد این کارها رو نکرده.
منصور گفت: چی شد بابا یک مرتبه این کار رو کردی؟ تو که حالت خوب بود.
ثمره که انگار گریه اش تمام ناشدنی بود گفت: خواب دیدم مامان مرده ... همه دور جمع بودیم . آنی هم بالا سر مامان ایستاده بود و با همون قیافه همیشگی اش به من زل زده بود.
انگار داشت می گفت: دیدی مامانت رو کشتم! آه بابا! ازش بدم میاد!
کورش طرف دیگر تخت نشست و گفتک این فقط یک خواب بد بوده.خواب های ما،تأثیرات اتفاقات و افکار روزانه ما هستند.تو نباید اجازه بدی یک خواب اینقدر رویت تأثیر بگذاره که با خواهرت بد رفتاری کنی.
- اون خواهر من نیست!
کورش رو به پدر گفت: بهتره شما با آنی صحبت کنید ... من کنار ثمره می مونم.
هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت. هنوز ثمره از آغوش امن پدر بیرون نیامده بود که صدای باز و بسته شدن در اتاق آنی به گوش رسید.کورش و منصور نیم نگاهی به راهرو که از در باز اتاق ثمره پیدا بود انداختند و در کمال حیرت آناهیتا را دیدند که حاضر و آماده با ساکی در دست از مقابلشان گذشت.
کورش به دیدن او مثل برق از جا جهید.منصور هم ثمره را از خود دور کرد و از اتاق خارج شد.آنی با سرعتی باور نکردنی پله ها را پیموده و در آستانه خروج از خانه بود.منصور داد زد: صبر کن آنیتا.بذار باهات حرف بزنم.
اما قبل از اینکه جمله اش تمام شود در با صدایی محکم پشت سر آنی بسته شد.کورش وحشت زده به پدر خیره شد و بی لحظه ای درنگ از پی او دوید.منصور باز هم فریاد زد: با ماشین برو دنبالش.بهتره بجای من تو باهاش حرف بزنی.
کورش پله ها را سه تا یکی پیمود،گرم کنی را از روی جالباسی جلوی در قاپید و از در خارج شد.
در حیاط را گشود و وقتی سوار بر پاترول سیاه رنگش از حیاط خارج شد دیگر بازنگشت تا در را ببندد.
وقتی به سر کوچه رسید لحظه ای ماشین را نگه داشت و دو طرف خیابان را از نظر گذراند.آناهیتا از سرازیری خیابان با سرعتی عجیب می دوید.تقریبا به سر خیابان اصلی می رسید که کورش کنار پایش ترمز زد.آنی بی توجه به او راه خود را به طرف پیاده رو کج کرد.کورش پیاده شد و به دنبالش دوید.
- صبر کن آنی ... صبر کن ... برای چی از من فرار می کنی؟
آنی ایستاد.سینه و شانه هایش بر اثر دویدن و نفس نفس زدن به شدت بالا و پایین می رفت و کلمات به زحمت از دهانش خارج می شد.
- همون طور ... که ... اومدم ... بر می گردم ... از تو ... فرار نمی کنم.
کورش هم که اندکی نفس نفس می زد خم شد و کف دستهایش را روی زانویش گذاشت.
- باشه برو ... فقط بذار به عنوان یک دوست تو رو به هر جایی که مایلی برسونم.
بعد سر پا ایستاد به آنی که شالش روی شانه هایش رها بود نگاه کرد و با لبخند گفت: تا گرفتارمون نکردی راه بیفت.
دختر متعجب به او نگاه کرد و کورش به شالش اشاره کرد.آنی پوزخندی زد و شال را روی سرش کشید.کورش دست دراز کرد و ساک او را به آرامی از میان انگشتانش بیرون آورد.آناهیتا دیگر مقاومتی نکرد و بی حرف به دنبال کورش رفت.
وقتی سوار ماشین شدند،کورش بالافاصله بخاری را روشن کرد.هوای سرد صبحگاه پائیزی او را که تنها تی شرت و گرم کن خانگی به تن داشت به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.
آنی نیم نگاهی به او انداخت.کورش گفت: بعد از اون همه هیجان و یک کم دوندگی نباید سرمای زیادی حس کنم ... اما واقعا سردمه!
بعد با لبخندی معنی دار ادامه داد: تو احتمالا قهرمان دوی سرعت مدرسه نبودی؟!
آنی به تلخی گفت: نمی دون چرا با تو اومدم! و چرا الان اینجا هستم ... ! ای کاش دنبالم نمی اومدی!
- فکر کردی به این راحتی تو رو رها می کنیم؟! ما تازه پیدات کردیم.
- به من دروغ نگو.می دونم تو هم دلت می خواد من اینجا نباشم.
مثل ثمره،مثل مامان مهین،مثل راحله ...
کورش حیرت زده گفت: راحله؟! اون اتفاقا خیلی تو رو دوست داره.در مورد ثمره هم باید بگم اون فقط بخاطر صبا تحت فشاره.تو نباید حرفهاش رو جدی بگیری.
- حرفهای اون جدی بود ... خیلی جدی ... حرفهای اون واقعی هستند.اون راست می گه و این چیزیه که من منتظر شنیدنش بودم.من می دونستم که با اومدنم برای شما بدبختی آوردم ... برای رفتن هم فقط یک بهونه می خواستم ... ثمره تقصیر نداره.اون فقط حرف درست زد.من دیگه نمی تونم بمونم ... اگر ... اگر صبا بمیره ...
کورش با لحنی محکم گفت: اون حالش خوب می شه.بابا امیدواره.دکتر عظیمی امیدواره،ما هم باید امید داشته باشیم.
ناگهان آنی فریادزد: اگر مرد چی؟ نه،من صبر نمی کنم تا اون وقت همه شما با نگاهاتون منو شکنجه بدید.
حالا تن صدای کورش هم بالا رفت.
- تو از چی فرار می کنی؟ از عذاب وجدان؟ از نگاههای دیگران؟ یا اینکه فکر می کنی کارت تموم شده و حالا می تونی با خیال راحت برگردی به همون خراب شده ای که ازش اومدی؟!
آناهیتا حیرت زده با دهانی نیمه باز به او خیره شد و کورش با همان لحن ادامه داد: پدر من و صبا که درست مثل مادر خودم دوستش دارم سالها دنبال تو می گشتند.بعد درست موقعی که فکرش رو هم نمی کردند خودت پیدات شد.فکر می کنی نفرت و سردی وجود تو رو حس نکردند؟ هیچ فکر کردی چرا با جهانگیر در افتادند در حالیکه حرفهای تو رو کاملا باور نداشتند؟! صبا می خواست با چنگ و دندون تو رو حفظ کنه.تو دخترش هستی.
اون تو رو به وجود آورده و علاوه بر احساس مسئولیت احساس مادری اش اجازه نمی ده تو رو به حال خودت رها کنه.سرنوشت و آینده تو براش مهمه.حالا که در مورد گذشته ات نتونسته کاری بکنه می خواد از این به بعد برات مفید باشه.تو اصلا معنی عشق رو می فهمی؟ می فهمی که یک مادر برای انجام دادن این کارها نیازی به دلیل نداره؟ اصلا یک بار سعی کردی از این خودِ از خود راضی و مغرورت فاصله بگیری و خودت رو بجای دیگران بذاری؟
بعد ناگهان لحنش آرامتر شد.ماشین را کنار خابان خلوتی پارک کرد و به سمت آنی که با حالتی عصبی با بند ساکش بازی می کرد نگاه کرد.
- اما تو واقعا این چیزی نیستی که سعی داری باشی ...دختری که بخاطر مردم جنگ زده رنج می کشه و سعی می کنه دردی از اونها دوا کنه ... دختری که نمی تونه وجود پدری رو که با قاچاق اسلحه گذران زندگی می کنه،تحمل کنه ... دختری که با جسارت از میون کثافت خودش رو بیرون می کشه و بخاطر تصور مرگ یک انسان اونقدر از خود بی خود می شه ... و بالاخره دختری که با یک قطره اشکش یک نفر رو افسون می کنه ... نمی تونه خودخواه و بی رحم باشه ...
آنی چشمان پر از اشکش را از نگاه خیره کورش دزدید.
- تو با کی لجبازی می کنی؟ حالا که وارد زندگی ما شدی نمی تونی به این راحتی همه چیز رو رها کنی ... اعضای یک خانواده توی سختی ها کنار هم می مونن ... تو هم باید بمونی و تحمل کنی.من مطمئنم تو این بحران رو به خوبی پشت سر می ذاری.فقط بدون من و پدرم محکم پششت ایستادیم ... تو به اندازه من و ثمره توی اون خونه و از پدر و مادرمون حق داری.بمون و از حقت محافظت کن.
آنی با صدایی لرزان زمزمه کرد: اگر صبا بمیره؟!
- اون زنده می مونه ... اما اگر تقدیرش این باشه که ما رو ترک کنه،ما باید با این واقعیت کنار بیاییم.همه آدمها یه روزی می میرند.فقط نوعش متفاوته.اگر صبا زنده نمونه تقدیرش این بوده ... تو می فهمی تقدیر یعنی چی؟

آنی به علامت مثبت سر تکان داد و گفت: مامان ژانت خیلی از تقدیر حرف می زد.
- خب،حالا که می دونی تقدیر یعنی چی،باید بگم مثل اینکه امروز تقدیر من و تو با هم یکی شده و قراره ما به یک جای فوق العاده بریم.
آنیتا متعجب به او نگاه کرد و پرسید: کجا؟
کورش ماشین را روشن کرد و گفت: یک بار که توی زندگیم به شدت از خودم نا امید شده بودم رفتم اونجا.نمی دونم چه نیرویی من رو به اونجا کشوند.فقط وقتی به خودم اومدم دیدم توی اون محل ایستادم و آرامش عجیبی تو وجودم حس می کنم.دیگه همه مشکلات به نظرم کوچک شده و من بزرگتر از همه ناامیدیها بودم.
دختر جوان به نیم رخ کورش که انگار با خودش حرف می زد خیره بود و فکر می کرد او چه مشکلی می توانسته در زندگیش داشته باشد که چنان ناامیدش کند.
کورش بی توجه به آنی،یک سی دی از پشت آفتاب گیر برداشت و درون پخش گذاشت.صدای روح نواز موسیقی ملایم کم کم هر دو را به حالتی فلسه آمیزی برد و از دیگری غافل می کرد.
به راستی چه سری در بعضی موسیقیها وجود دارد که ذهن را افسون و روح را به پرواز در می آورد.
کم کم نوای موسیقی با مناظر طبیعی و زیبای خارج شهر هماهنگی خاصی پیدا می کرد و دختر جوان لذتی را در خود احساس می نمود که مدتها تجربه اش نکرده بود.هوای نیمه ابری کوهستان،جاده خلوت،درختان کم برگ و گاهی بی برگ و صخره هایی عظیم که هر چه بالاتر می رفتند لایه برف روی آنها پهن تر و قابل توجه تر می شد.
هر دو همچنان ساکت بودند و کورش غرق جاده و آنی غرق مناظر اطراف بود.آنها تا آنجا رفتند که دیگر همه جا پوشیده از برف بود و حتی حرکت در جاده به کندی و با سختی صورت می گرفت.
تا قله انگار فاصله ای نبود که کورش ماشین را کنار جاده،رو به دره ای عمیق پارک کرد.با خاموش شدن ماشین صدای موسیقی هم قطع شد و ناگهان سکوت داخل ماشین با سکوت کوهستان یکی شد.
هر دو به کوههای سینه پوش آن سوی دره خیره بودند.
- به اینجا میگن دیزین ... من عاشق اینجا هستم.
بعد از ماشین پیاده شد.کاپشنش را از صندلی عقب برداشت و پوشید.اما هنوز پوشش مناسبی برای آن هوا نداشت.او آنقدر برای تعقیب آنیتا عجله داشت که حتی کفش به پا نکرده و با سر پایی هایی خانه بیرون دویده بود.شاید اگر سوئیچ ماشین در جیب کاپشنش نبود،آن را هم بر نمی داشت.



برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved