- بازدید : (273)
روز بعد آناهیتا تا ساعت دوازده ظهر دراتاقش ماند.آن روز صبا کلاس نداشت،اما آن قدر از حرفهای آناهیتا دلگیر و پریشان بود که سراغش نرفت.غرق افکار خود ناهاری آماده کرد و بعد پشت میز آشپزخانه نشست و به گل های زرد و نارنجی رومیزی خیره شد.ساعت یک بود که آناهیتا دوش گرفته،با بلوز جذب خاکستری و شلوار راحتی مشکی از پله ها پایین آمد.موهایش را باز گذاشته بود تا خشک شوند و حوله ای روی شانه انداخته بود تا موها بلوزش را خیس نکنند.با همان بی خیالی خاص خود سلامی به صبا که با چشمهای خسته سالاد درست می کرد،گفت و لیوانی شیر از یخچال برای خود ریخت.پشت میز نشست و نیم نگاهی به مادرش انداخت . جرعه ای از شیر سرد که نوشید ، لرزی خفیف اندامش را لرزاند.دستی به بازوی نیمه لختش کشید و گفت: بخاطر حرفهای دیشب متأسفم.من می دونم حرفهام خوب نبود.
صبا با وجودیکه می دانست حرفهای شب گذشته ی آنی تا حدود زیادی حرف دلش بوده اما باز هم کمی آرام شد.همان قدر نرمش را هم از او غنیمت می دانست.- اشکالی نداره.گذر زمان به هر دوی ما برای شناخت بهتر احساسمون نسبت به هم کمک می کنه و ...با شنیدن صدای زنگ در،حرفش را نیمه کاره رها کرد و رفت تا در را باز کند.لحظاتی بعد صدای صبا به گوش آنی می رسید.- منصور مگه تو کلید نداری هر دفعه زنگ می زنی.- این طوری بهتره!- چرا بهتره؟ غیر از اینکه من رو از هر جای خونه که هستم تا جلوی آیفون می کشونه چه فایده ای داره؟صدای منصور آهسته تر شد اما هنوز به گوش آناهیتا می رسید.- مثل اینکه آنیتا رو یادت رفته.من که نمی تونم با وجود اون همینطوری کلید بیاندازم توی قفل و بیام تو.- این حرفها چیه اون هم مثل دخترته.- معلومه که مثل دخترمه.اما در هر حال اینطوری من راحتترم ... حالا بگو ببینم ناهار چی داریم که دارم از گرسنگی می میرم.- تو که هر وقت میایی خونه گرسنه ای ... ناهار هم خورش قیمه داریم.دیروز ثمره هوس کرده بود.- به به ! چه هوس خوبی.منصور تازه از پله ها بالا رفته بود که سر و کله ثمره و بعد از او کورش هم پیدا شد.منصور زودتر از بقیه به آشپزخانه آمد و با رویی گشاده پاسخ سلام سرد آناهیتا را داد و در ادامه گفت: عافیت باشه خانم.- مرسی!- اِ. باریکلا معنی عافیت باشه رو می دونی؟!- بله.ماما ژانت هم همیشه می گفت.- ژانت خانم زن خوبی بود.یادمه همیشه می گفت عاشق زبان فارسی و مردم ایرانه.- آره دوست داشت.صبا دیس برنج را وسط میز گذاشت و گفت: خب هر چی باشه اقوام مادریش ایرانی بودند.ثمره که وارد آشپزخانه می شد گفت: من نفهمیدم بالاخره این ژانت خانم دقیقا کجایی بود!صبا خندید و گفت: پدر ژانت خانم فرانسوی بود.اون توی فرانسه با پسری ایرانی که دانشجو بود آشنا می شه.بعد از چند سال دوستیشون عمق پیدا می کنه و یکبار پدر ژانت برای دیدار ایران همراه دوستش راهی تهران می شه.اونجا مادر ژانت رو می بینه.بعد هم علاقه می شن و با هم ازدواج می کنن .بعد بر می گردن فرانسه.اونجا ژانت به دنیا میاد.سال ها بعد وقتی ژانت ده دوازده ساله بود برای همیشه به ایران مهاجرت می کنن .بعد هم اینجا رفت با سرهنگ که البته اون موقع یک افسر ساده بوده ازدواج می کنه.ثمره با لبخند گفت: چه جالب!همان لحظه کورش هم وارد شد و جلمه ثمره را شنید.- چی جالبه؟منصور گفت: داستان زندگی ژانت خانم.اما نخواه توضیح بدم.بهتره تا غذا سرد نشده شروع کنیم.کورش ظرف خودش را از مادر گرفت و روی میز گذاشت .وقتی می خواست از پشت سر آنی رد شود تا سر جای خود بنشیند دستش با موهای نم دار او تماس پیدا کرد.- موهای خیست رو باز گذاشتی سرما نخوری.آنی سری به نشانه منفی تکان داد و صبا گفت: تو که همیشه موهات رو با حوله می بستی.امروز هوا یک کم سرد تره،بهتر بود باز هم موهات رو می بستی.آناهیتا در حالیکه کمی برنج در بشقابش می کشید با خونسردی گفت: بخاطر مهمونی امشب باز گذاشتم تا راحت موهامو درست کنم.همه نگاهی متعجب به صبا انداختند.صبا به نشانه بی اطلاعی شانه بالا انداخت و پرسید: مهمونی؟! یادم نمیاد مهمونی دعوت شده باشیم.- من دعوت شدم!ثمره سعی کرد با گذاشتن قاشقش در دهان جلوی خنده اش را بگیرد.کورش با حیرت به آنی خیره بود.صبا باز هم پرسید: کی دعوتت کرده؟- دوست جدیدم!غذا خوردن همه کند شده و صبا به کلی دست از خوردن کشید.- یعنی من نمی شناسمش؟- نه.باهاش تو پارک آشنا شدم .دختر بدی به نظر نمی رسه.من رو کلاپ دعوت کرده.حوصله ام سر رفته.می خوام برم.کورش سرخ شد و صبا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.همه در سکوت همه چیز را به دست صبا سپرده بودند.- ولی درست نیست آدم جایی بره که نمی شناسه.- باید رفت تا بشناسه.من ساناز رو می شناسم. فکر کنم کافی باشه.- نه کافی نیست!سخنش محکم اما صدایش آرام بود.آنی متعجب سر بلند کرد و در حالیکه چشمانش را گرد می کرد گفت: ولی من می خوام برم.چون حوصله ندارم.چون می خوام کلاب ایران رو ببینم.- ولی من صلاح ...منصور با حرکت دست صبا را ساکت کرد و با لبخندی پدرانه گفت: چه اشکالی داره.می خواد ببینه جوونای خوشگذرون اینجا با اونجا چه فرقی می کنن .صبا حیرت زده به منصور نگاه کرد.- یعنی بذاریم بره؟!آنی پوزخندی زد.- اوه من اینجا زندانی نیستم.من نوزده سالمه!ثمره که از رفتار او نسبت به مادرش رنجیده شده بود با تمسخر گفت: می دونیم چند سالته ! تا حالا چند بار گفتی!آنی انگشت اشاره اش را با جسارت به سمت او نشانه رفت و محکم گفت: تو دخالت نکن لطفا!ثمره بغض کرد و نگاه متوقعش را به دیگران دوخت یعنی ببینید با من چطور رفتار می کنه! کورش با نگاهش او را آرام کرد و منصور که هنوز سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشه گفت: - این مسئله ای نیست که اینقدر به خاطرش جنجال درست بشه.آنی اگر دلش بخواد میتونه بره.اما برای اینکه خیال ما و بخصوص مادرش راحت باشه من ازش می خوام تنها نره.فکر می کنم کورش بدش نیاد همراهش باشه!همان دم غذا در گلوی کورش پرید و او به سرفه افتاد.منصور دستی به پشت او زد .صبا برایش لیوانی آب ریخت.منصور با خنده گفت: دیدی چقدر خوشحال شد! فکر کنم خیلی وقت کلاب نرفته!کورش که تا آن لحظه سعی داشت مداخله نکند گفت: اما من و نوید برنامه چیده بودیم و می خواستیم آنی و دخترها رو غافلگیر کنیم.ثمره با هیجان پرسید: چه برنامه ای؟کورش لختی اندیشید.اما طوری وانمود می کرد که انگار برایش سخت است بگوید و کمی دلخور شده.- اول می خواستیم بریم کاخ سعد آباد و نیاوران.به چهره بی تفاوت آنی نگاهی انداخت.- بعد فکر کردیم بریم این تأتر خنده داری که تازگیا خیلی تعریفش رو می کنن . دوباره نیم نگاهی به آنیتا که همچنان بی علاقه می نمود انداخت و بالاخره تیر آخر را رها کرد.- اما آخر سر تصمیم گرفتیم بریم شمال ... البته با اجازه شما فقط ما چند نفر می ریم.منصور با خنده ای معنی دار به بازوی او کوبید و گفت: ای حقه باز روت نمی شه بگی ما جوونها... هان؟ می ترسی ما ناراحت بشیم؟کورش لبخند زد اما بجای جواب به چهره مردد آنی نگاه کرد.- البته باز هم میل خودته ... الآن جاده چالوس و عباس آباد حسابی دیدنیه،دریا هم که جای خود داره . به نظر من که شمال توی این فصل از همیشه دیدنی تره.وقتی حرفهایش تمام شد نفس عمیقی را مثل اینکه حرفهای سخت و مهمی زده از سینه بیرون داد و سعی کرد باقی غذایش را بخورد.گرچه دیگر چیز زیادی از آنچه می خورد نفهمید.دیگران هم دیگر حرفی نزدند.فقط ثمره بود که گاهی با حسرت نگاهی به آنی می انداخت و کاملا مشخص بود آرزو می کنه او تصمیمش را تغییر دهد.دقایقی بعد همه به غیر از منصور که غذایش را با اشتها خورده بود از پشت میز بلند شدند،تا میز را مرتب کنند.آنی بشقاب و لیوان خود را درون ماشین ظرفشویی گذاشت.پارچ آب را در یخچال نهاد و به اتاقش رفت.با رفتن او ثمره با حسرت گفت: من می گم به راحله بگیم باهاش صحبت کنه شاید راضی بشه.منصور خندید.صبا نگاه مهربان و قدر دانش را به کورش که ناشیانه میز را پاک می کرد دوخت و گفت:کورش سفر وسوسه انگیز و خوبی رو پیشنهاد کردی . مطمئنم که آناهیتا به تردید افتاده.منصور با صدایی آرام و چهره ای پر از خنده گفت: چطور به ذهنت رسید این حرف رو بزنی؟ حالا اگر آنی قبول کرد نوید و راحله و رامین رو چطوری راه میندازی.شاید برای خودشون برنامه داشته باشن .صبا گفت: اونها با من . فقط آنی این مهمونی رو نره ... نباید اجازه می دادم اینقدر تنهایی از خونه بره بیرون.معلوم نیست با کی دوست شده که اول کاری پارتی دعوتش کرده ... لابد از این دخترهای ولگرد توی خیابونه.
منصور اشاره ای به ثمره کرد و صبا ساکت شد . هیچ گاه چنان حرفهایی و یا چنان مشکلاتی در خانه وجود نداشت.او گرچه اعتقاد داشت که بچه ها باید نسبت به تمام مسائل اجتماع خود آگاهی داشته باشند اما هنوز برای دختر احساساتی چهارده ساله اش زود می دانست که در آن موارد فکر یا کنجکاوی کند.- حالا داداشی اگر آنی نیومد نمیشه ما لااقل تأتر رو بریم؟کورش خندید.- هنوز متوجه نشدی که من همه اینهارو از خودم در آوردم؟- چرا فهمیدم.اما وقتی اسمشون رو آوردی وسوسه شدم.- خوب نیست اینقدر بی اراده باشی.تازه اگر آنی نیاد لابد می ره مهمونی و درست نیست تنها باشه.- خب دایی نوید با اون بره،تو هم بیا با هم بریم تاتر یا سینما.- باشه.من هر طور شده امروز تو رو یک جای خوب یا می برم یا می فرستم.ثمره اخمهایش را درهم کشید و گفت: اصلا چرا باید اینقدر به حرف آنیتا گوش بدیم؟! اگر راحله یک همچین حرفی می زد خاله صنم قیامت می کرد.صبا گفت: قضیه آناهیتا فرق می کنه.من که با تو صحبت کرده بودم.اون شرایط خاصی داره .ما نباید زیاد بهش سخت بگیریم فقط باید مراقب باشیم کار نادرستی انجام نده.- اما وقتی عصبانی می شه،رفتار بدی پیدا می کنه ... تازه خیلی هم رک و راحت حرفش رو می زنه.من تا حالا یادم نمیاد که کورش با وجودیکه پسره از این حرفها بزنه.یا راحله و حتی رامین ... بیچاره راحله اگر بخواد تکون بخوره دایی نوید و رامین مثل برج مراقبت بالا سرش هستند.همه از اصطلاحی که او بکار برده بود خندیدند.منصور گفت: مگه قراره راحله کاری بکنه؟!کورش در حالیکه روزنامه ای را که خریده بود باز می کرد گفت: راحله خودش اونقدر سالم و عاقله که نیاز به برج مراقبت نداره.ثمره باز شروع کرد به حرف زدن تا هر طور می تواند بعد از ظهر خوبی برای خود دست و پا کند و در آن میان نگاه معنادار منصور و صبا به هم و اشاره شان به کورش از چشمش دور ماند.آنها نمی دانستند همان لحظه آناهیتا آمده تا خبر موافقتش با مسافرت را به آنها بگوید و حرفهای آخرشان را شنیده.لحظه ای حس کرد چقدر از راحله بدش می آید.اما زود نفرتش را بی دلیل یافت.با تمام آن احوال حس می کرد نمی تواند آن لحظه در چهره کورش نگاه کند.پس به اتاقش بازگشت.کمی قدم زد و بالاخره با تشر به خود گفت: چرا باید تعریف کورش از راحله برایش مهم باشد؟! او آن سفر را دلپذیر تر از حضور در میهمانی غریبه ها یافته بود و می خواست بعد از آن همه تعریفی که از دوست و آشنا در مورد زیبایی طبیعت شمالی کشورش شنیده بود،آنجا را با چشم ببیند.بخصوص که می دانست پائیز زیباترین رنگها را به طبیعت می زند و جلوه همه چیز را صد چندان می کند.از اینکه پس از مدتها شور سفر را در خود می دید متعجب بود.او به شدت وسوسه شده و مایل بود آن کار را انجام دهد.در آن بین حتی حضور راحله و توجهات کورش به او مانعش نبود.وقتی از پله ها پایین می آمد،دوباره در جلد بی تفاوتی خود فرو رفته و اثری از حالات عصبی لحظاتی قبل در وجودش نبود.به او چه مربوط که آن دختر و پسر لوس به هم علاقه داشته باشند.او می خواست خودش از سفر لذت ببرد و شمال را ببیند!وقتی در اتاق نشیمن موافقتش را اعلام کرد ثمره جیغی از خوشحالی کشید و کف زد.صبا نیز بی اختیار لبخند بر لب آورده بود و منصور با دقت کورش را زیر نظر داشت.او از ته دل لبخند می زد و مشخص بود خیلی از تصمیم او خوشحال شده اما سعی دارد خود را آرام نشان دهد.آناهیتا که به اتاق خود برگشت صبا گفت: خیالم راحت شد.می رم به بچه ها زنگ بزنم.کورش گفت: من خودم باهاشون تماس می گیرم.راستش از صبح با نوید تصمیم داشتیم برای فردا برنامه ای بچینیم که آنی کسل نشه.حالا برنامه جور شد.دو ساعت بعد هر کدام از آنها یک ساک دستی برای خود برداشته و در پاترول کورش راهی جاده چالوس بودند.هیچ کس از آن سفر ناگهانی ناراحت به نظر نمی رسید و همه آن غافلگیری را دلپذیر یافته بودند.کورش موسیقی پاپ ایرانی را در پخش اتومبیل گذاشته بود و نوید زیر لب با خواننده هم سرایی می کرد.رامین و راحله پشت سر کورش نشسته و راحله گاهی نیم نگاهی از آینه به او می انداخت.البته سعی می کرد او متوجه نشود.آناهیتا هم پشت نوید نشسته بود و غرق منظره بیرون و افکار متخلف خود بود.ثمره هم بین دخترها نشسته و او هم در عالم خود در جاده چالوس کورش سرعت ماشین را کمتر کرد و پس از دقایقی از آینه نگاهی به آنی انداخت.همان لحظه متوجه شد نگاه راحله هم به او بوده که زود نگاهش را دزدید.آن اتفاق آنقدر سریع رخ داد که کورش نتوانست تعبیر درستی از رفتار راحله داشته باشد.به سد کرج نزدیک می شدند که نیروهای پلیس برایشان دست تکان دادند و آنها را متوقف کردند.آناهیتا حیرت زده گفت: چی شده؟ ما که کار بدی نکردیم.نوید خندید.- نگران نباش عزیزم.من کمبرندم رو نبستم.- خب چرا نبستی؟ این کار خیلی خطر داره.- خریت! خریت عزیز دلم.گاهی این مغز راست راستی بوی قرمه سبزی می ده.آنی گفت: قرمه سبزی که بوی خوبی داره!خندید اما نوید قهقهه زد و گفت: یعنی مغز من بوی گند می ده؟- نه. منظور من این نبود.اما فکر کردم ...- خیلی خب بابا فهمیدم.با نزدیک شدن پلیس،نوید شیشه اش را پایین کشید.- سلام سرکار.خسته نباشید.- وقتی عدم رعایت قانون رو می بینیم خستگی به تنمون می مونه.- درست می فرمائید.شرمنده.الان می بندم. آها ... آها!- خیلی خوبه.اما در هر حال تا اینجا بدون کمربند ایمنی اومدید و باید جریمه بشید.- چشم سر کار،اما نمی شه بخاطر جوونی و جهالت از ما بگذری!باور کنید من دیگه متنبه شدم و بهتون قول شرف می دم که این بار آخری باشه که کمربندم رو نبستم.پلیس نیش خندی زد و گفت: شاید بتونم یک کاری بکنم ...! شاید تو بتونی بگی چی کار باید بکنم!کورش پوزخندی زد که همه به غیر از پلیس متوجه آن شدند.نوید هم لبخندی خاص بر لب آورد و گفت: شما خودت از ما واردتری شما بگو ما چیکار کنیم.پلیس نگاهی دقیق به درون ماشین انداخت و گفت: غیر از اینکه تخطی از قانون راهنمایی و رانندگی داشتی ... یک جورهایی هم به نظر می رسه ...و با ابرو اشاره ای به دخترها کرد و ادامه داد: باید تا آخرش رو خونده باشی مرد! حالا چی؟کورش با خشمی فرو خورده گفت: ما خلاف کردیم جریمه اش رو پرداخت می کنیم.شما لطف کن بنویس.پلیس که از رفتار او خوشش نیامده بود گفت: برای ما مسئولیت داره.شما فعلا گواهینامه و کارت ماشین رو لطف کنید.کورش با سرعت گواهینامه و کارت ماشین را به نوید داد.نوید که همچنان لبخند بر لب داشت مدارک را تحویل پلیس داد و گفت: سرکار عصبانی نشو.این جوونه و خام.من و شما حرف همدیگرو بهتر می فهمیم.شما بی زحمت ما رو جریمه کن بریم.- شما یک سبقت هم داشتید.کورش حیرت زده گفت: سبقت؟! ما از وقتی وارد جاده شدیم با سرعت مناسب و بدون سبقت راهمون رو اومدیم.تازه جاده اونقدر شلوغ نیست که نیاز به سبقت گرفتن باشه.نوید به او نگاهی کرد و گفت: آروم باش کورش جان.حتما اشتباه شده.سرکار خودشون ...هنوز نتوانسته بود ادامه دهد که آناهیتا با عصبانیت میان حرف او آمد.- ما هیچ خلافی نکردیم.به تو هم پول نمی دیم! تو فکر کردی چون لباس پلیس پوشیدی هر کار بخوای می تونی بکنی؟! یک پلیس باید معلم و دوست مردم باشه.نه از این پول ها بگیره ... بهش چی می گن؟رامین با سرعت و جسارت گفت: رشوه!- آها! همین! رشوه! الآن ... جلوی ما ... داری حرف بدی می زنی.به قانون احترام بذار و با مردم با قانون حرف بزن.تو حالا خلافکارتر از ما هستی!پلیس که به نظر نمی رسید از نوید چندان بزرگتر باشد از حرفهای او هم جا خورده بود و هم از لهجه خاص و صراحت کلام آنی حیرت زده بود.راحله و ثمره با رنگی پریده به آنی و پلیس نگاه می کردند.رامین به سختی سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و کورش و نوید لبخندی معنی دار بر لب داشتند.پلیس پوزخندی از سر حیرت زد و گفت: اوه! اوه! این خانم از کجا اومده که اینقدر راحت به مأمور قانون توهین می کنه.نوید خواست حرفی بزند که آنی گفت: من ایرانی هستم ... از آمریکا اومدم ... ایران رو دوست دارم ... و تو اولین پلیس آفیسری هستی که من اینجا با اون حرف زدم ... من حرف بد نزدم . حرف واقعی گفتم.شاید خوشت نیاد.اما حرف واقعی همیشه خوب نیست! اگر هم مشکل داری به رئیست بگو بیاد.راحله با همان وحشت گفت: آنی خواهش می کنم ! دیگه کافیه.آنی شانه بالا انداخت و ساکت شد.نوید رو به پلیس که همچنان شگفت زده بود گفت: جناب،من معذرت می خوام این خواهرزاده من یک کم رکه؟- یک کم؟! زبون این دختر از شمشیر تیز تره!- تازه از خارج کشور اومده به رسم و رسومات ما وارد نیست!آب به آب هم شده و یک کم اعصابش بهم ریخته! شما بی زحمت جریمه ما رو بنویس سرکار،تا شب نشده به یک جایی برسیم.پلیس با حرص یک برگه جریمه نوشت و در حالیکه آنرا همراه مدارک تحویل نوید می داد گفت: مراقب این خانم جوون باشید.همه آدمها مثل من صبور نیستند.به دلیل مهمون بودنش گذشت می کنم وگرنه ... - شما بزرگوارید.ممنون.به محض حرکت ماشین،صدای قهقهه رامین و نوید فضای ماشین را پر کرد.کورش و ثمره هم آرام می خندیدند اما راحله هنوز شوکه بود و مدام به پشت سر نگاه می کرد مبادا آن پلیس پشیمان شود و به دنبالشان بیاید.رامین در میان خنده گفت: خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.- من که چیزی به دستش نذاشتم!صدای خنده ها باز به هوا برخاست.کورش گفت: یعنی چیزی رو که سزاش بود ... یعنی حق واقعیش رو بهش گفتی و بهش فهموندی.آنی ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد :حقش به دستش گذاشتم.راحله که حالا او هم آرام می خندید گفت: اما بهتره دیگه از این کارها نکنی شاید بعضی ها لج بازی کنند و وضع بدی پیش بیاد.- چه وضع بدی؟ مارو تو زندان نگه می دارن؟! یعنی می شه بدون دلیل کسی رو زندانی کرد؟- نه. اما تا بخوای ثابت کنی بدون دلیل بوده کلی معطل شدی و ناراحتی کشیدی.پس بهتره از این به بعد یک کم بیشتر مراقب باشی.رامین گفت:آنی تو چرا برای پلیس شدن اقدام نکردی؟ باورکن پلیس خوبی می شدی.این کار رو دوست هم داشتی.همه از حرف رامین تعجب کردند.نوید کمی به عقب برگشت و گفت: تو دوست داشتی پلیس بشی؟- اوهوم.شاید بشم ... شاید یک روز من یک پلیس آفیسر خوب بشم.من یک کم کنگ فو بلدم و یک کم کاراته.این حرف او حیرت همه را بیشتر کرد.رامین با همان تحیر پرسید: تو چه جور کنگ فو کاری هستی که موقع از کوه بالا اومدن نفست گرفت؟!چهره آناهیتا کمی درهم رفت.شال حریر سفید رنگش را کمی جلوتر کشید وگفت: بیشتر از دو سال تمرین نکردم.من از وقتی هفت سالم بود کنگ فو و کاراته یاد می گرفتم.نوید گفت: من هم چند سالی کار می کردم.شاید بد نباشه یک خورده با هم تمرین کنیم.- اُکِی.شاید ...تا وقتی به ویلا برسند دیگر حرفی خاصی میانشان رد و بدل نشد و اگر هم می شد آناهیتا خود را درگیر نمی کرد.او محو برگهای زرد و نارنجی درختان اطراف شده بود که در غروب رنگ دیگری داشتند.اما نیمه های راه هوا دیگر کاملا تاریک شده و او افسون سیاهی شب بود.کورش ماشین را در حیاط ویلا پارک کرد و همه به سمت عقب ماشین رفتند تا ساکهای خود را بردارند.آناهیتا ساک به دست نگاهی به اطراف انداخت.ویلایی که در آن بودند،عبارت بود از حیاط و باغچه ای بزرگ و مشجر که شاید مساحتش به هزار متر می رسید و ساختمانی یک طبقه و بزرگ که روبروی در ورودی حیاط قرار داشت.در ساختمان همه چیز لوکس و شیک بود.کف از سنگ مرمر و دیوارها تمیز و پاکیزه بودند.مبلمان راحتی زرشکی رنگی گوشه ای از سالن و میز ناهارخوری دوازده نفره ای در طرف دیگر سالن قرار داشت.آشپزخانه اُپن و کابینت ها همه لوکس بودند.آنی به آن همه حسن سلیقه نگاه کرد و با حالتی جدی از راحله پرسید: اینجا مالِ نویده؟راحله لبخندی زد و گفت: آره. به قول خودش حاصل دسترنجشه! اون عاشق این ویلاست.دو سه سالی می شه که اینجارو خریده و خودش هم ساخته.- نوید چند سالشه؟با صدای بلند نوید که از حیاط به درون می آمد به پشت نگاه کرد.- دختر جان تو به سن و سال من چی کار داری؟ فکر کن من هم سن و سال کورش هستم.آنی کمی اخمهایش را درهم کشید و گفت: تو چهار یا پنج سال از کورش پیرتری.- پیرتر چیه دختر؟ بزرگتر ... آره.درست حدس زدی.راحله خندید و گفت: اون درست سه سال از کورش بزرگتره.نوید اعتراض کرد.همان دم بقیه هم وارد سالن شدند.کورش که متوجه بحث شده بود گفت: تو چرا همیشه سعی داری وانمود کنی جوونی.بابا دیگه پیر شدی.- پیر خودتی.اصل کار دلِ که دل من از تو یکی جوونتره.تو سینه من قلب یک پسر بیست ساله می تپه! آنی پرسید: نوید چرا ازدواج نکردی؟ مردهای ایرانی زود ازدواج می کنن . بجای او راحله گفت: آقا نوید هنوز دختر دلخواهش رو پیدا نکرده.نوید گفت: بله.هنوز دارم دنبالش می گردم.اما اگر پیداش کنم دیگه ولش نمی کنم ... چون پیدا کردن کسی که بیشتر از همه شبیه تو باشه و آرومت کنه خیلی سخته.بعد به چشمان آنی زل زد و با حالتی شوخ ادامه داد: تو هم اگر گیرش آوردی ولش نکن!آنی زهر خندی زد و گفت: تو تا حالا پیدا نکردی.من که فکر نکنم تا آخر عمر پیدا کنم!نوید خندید و کمی سر به سر او گذاشت.بقیه هم می خندیدند.کورش اما در سکوت ، به اتاقی که همیشه در آن می خوابید رفت تا لباسهایش را تغییر دهد.شام را در رستورانی که همان حوالی بود خوردند و دوباره به ویلا بازگشتند.به پیشنهاد نوید و ثمره از باغچه کمی هیزم جمع کردند و بردند کنار ساحل تا آتش روشن کنند.ویلای نوید ساحل کوچک اختصاصی داشت و آنها می توانستند به راحتی ساعتی دور آتش بنشینند.هوا سرد بود و همه کاپشن و پالتوهای پاییزه خود را به تن کرده بودند.آسمان صاف و آرامش دریا،حس خوبی به همه القا می کرد و حتی نوید و رامین را هم از تب و تاب انداخته و صبور کرده بود.راحله کمی پالتواش را محکمتر به خود پیچید و گفت: بیایید با هم آواز بخونیم.رامین گفت: باز حس شاعرانه راحله خانم گل کرد.نوید گفت: چه اشکالی داره.اتفاقا مزه می ده ... حالا چی بخونیم؟ همه بجز آناهیتا پیشنهادی دادند و بالاخره ترانه ای را که ثمره خواسته بود خواندند.آنی آن ترانه را شنیده بود اما از حفظ نبود.پس آرام نشسته و تماشایشان می کرد.بعد از اینکه ترانه تمام شد راحله گفت: بهتره چیزی بخونیم که آنی هم بلد باشه .تو چه آهنگی بلدی؟آنی شانه بالا انداخت و گفت: من از آواز خوندن خوشم نمیاد! شما بخونید،من گوش می دم.راحله کمی دیگر اصرار کرد اما وقتی احساس کرد آنی به راستی علاقه ای به همراهی آنها ندارد دیگر کوتاه آمد.بالاخره خواندن ترانه دیگری آغاز شد.آنی نگاهش را به آتش دوخته و به صدای آنها که ترانه ای غمگین را می خواندند گوش می داد.گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریادگل شب بو دیگه،شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیدهگوشه آسمون،پر رنگین کمون من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب ...بی اختیار نگاهش به سمت کورش کشیده شد و او را غرق آتش یافت که آرامتر از همه لبهایش را تکان می داد.بعد آهسته نگاهش روی چهره راحله سر خورد.راحله غرق کورش بود! با احساس سنگینی نگاهی سرش را کمی بالا گرفت.نوید در همان حال که آواز را با صدایی رسا می خواند به او خیره شده و لبخندی معنی دار بر لب داشت! آناهیتا سعی کرد پاسخ لبخند او را با لبخند بدهد اما همان لبخند کم جان و کج همیشگی گوشه لبش نقش بست. بهت که گفتم! اون زیر بار نمی ره.جهانگیر،دیگه نه پولی وجود داره و نه مدرکی.اگر زیاد به پر و پای این بچه بپیچیم ممکنه از اینجا هم فرار کنه.صدای خشمگین جهانگیر در گوش صبا پیچید.- تو مثل اینکه متوجه نیستی.اون مدارک خیلی مهم هستند.آنی هم خوب این مسئله رو می دونه .بخاطر همین من مطمئنم کار احمقانه ای انجام نداده.- من نمی دونم باید چی کار کنم.باهاش خیلی حرف زدم.جهانگیر من می دونم تو شغل خوبی نداری.بهتره قبل از اینکه پای پلیس به میون بیاد همه چیز رو فراموش کنی.- تو داری منو تهدید می کنی؟ ... گوش کن صبا! من دارم خیلی جدی صحبت می کنم.بهتره توی مسائل من و آنی دخالت نکنی. تو تلاش خودت رو کردی که بی فایده بود از این به بعد همه چیز رو به عهده خودم بذار.- می خوای چیکار کنی؟- فعلا هیچی.- جهانگیر به تو اجازه نمی دم به آناهیتا آسیبی برسونی.از این به بعد تو با من طرفی.دیگه نمی تونی آزارش بدی.- تو فکر می کنی من کی هستم؟! یادت باشه اون دختر من هم هست.- پس یادته که اون دخترته! بخاطر همین او ن قدر بلا سرش آوردی؟!- من ازدواج کردم،تو هم همین طور.بچه دار شدم،تو هم همین طور.حالا این موضوع که اون از هر کاهی برای خودش کوهی درست می کنه ربطی به من نداره.صبا پوزخند محکمی زد و گفت: پس اون جای چاقو روی شکمش چیه؟لابد بخاطر عدم درکش خواستی توجیهش کنی!پشت خط لحظه ای سکوت برقرار شد.صبا بی صبرانه گفت: چرا جوب نمی دی ؟ ... جهانگیر هر چی بوده دیگه گذشته و تموم شده.تا حالا مسئولیت نگهداری آناهیتا با تو بوده اما دیگه این حق منه که دخترم رو برای خودم داشته باشم.تو تمام شخصیت و کودکی اونو نابود کردی.بذار من کمکش کنم تا بتونه گذشته هارو فراموش کنه و آینده خوبی داشته باشه.صدای آرام و نا امید کننده جهانگیر به نظرش وهم آور بود.- به این راحتی ها نمی تونی کمکش کنی!صبا نامطمئن و نگران پرسید: چه چیزهایی هست که تو از من پنهان می کنی!- دوباره باهات تماس می گیرم.و قبل از اینکه صبا بتواند حرفی بزند تماس قطع شد.او مستاصل و عصبی گوشی همراهش را در دست فشرد و بعد آن را در جیب بارانی اش انداخت.چند ساعتی از رفتن بچه ها نمی گذشت که جهانگیر با تلفن همراهش تماس گرفته بود.آن موقع منصور داشت باغچه را آب می داد و صبا در آشپزخانه چای دم می کرد.چقدر خوشحال شده بود که منصور متوجه تماس جهانگیر نشده.تماس را قطع کرد و به بهانه خریدن کیک ساده برای عصرانه از خانه خارج شده بود.حالا او خریدن کیک را فراموش کرده،با نگرانی عمیقی که دلایل مشخص و نامشخصی برایش داشت به سمت خانه می رفت.وقتی وارد کوچه شد منصور شیلنگ را از حیاط بیرون کشیده و درختان و بوته های شمشاد جلوی خانه را آبیاری می کرد.با دیدن او بغض کرد.چطور می توانست این طور برایش نقش بازی کند.فرصت اندیشه بیشتری نیافته بود که منصور او را دید.صبا سعی کرد خوددار باشد و با حالتی عادی به راهش ادامه دهد.- پس چی شد ؟!- چی؟- کیک؟ قرار بود یک عصرانه حسابی دو نفره با هم بخوریم!- کیک ساده نداشت ... توی خونه یک کم بیسکویت داریم.و تقریبا از زیر نگاه کنجکاو منصور گریخت.نیمه شب شده بود.آسمان صاف و دریا آرام بود .ماه،مانند مادری مهربان،انوار نقره ای خود را مانند ملحفه ای از حریر بر روی دریا و زمین کشیده بود تا بی وحشت از تاریکی به خواب روند . کورش با وجود خستگی چشمانش را به سقف اتاق دوخته و به وقایع اخیر می اندیشید.به اینکه چقدر همه در آرزوی پیدا شدن آناهیتا بودند و حالا که او کنارشان بود نمی توانستند شخصیت خاصش را به خوبی بفهمند.او شانزده سال دور از وطن و دور از آنها زندگی کرده و شکل گرفته بود.معلوم نبود به طور دقیق چه بر او گذشته اما قدر مسلم از او دختری این چنین تو دار،بی اعتنا و بی احساس،مثل درختی سرما زده ساخته بود.با شنیدن صدایی،گوش تیز کرد.لحظاتی سکوت بود و بعد صدای قدمهایی آهسته در خارج از ویلا.از رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره ایستاد.پنجره اتاق رو به دریا بود و او توانست آناهیتا را ببیند که اشارپ پشمی اش را به دور خود پیچیده و با قدمهایی سست و آرام به سمت دریا می رود.در نور مهتاب،کورش به خوبی می تونست او ببیند.به ساعتش که روی لبه پنجره گذاشته بود نگاهی انداخت.ساعت نزدیک دو بعد از نیمه شب بود و حدود یک ساعت قبل همه برای خواب رفته بودند.کورش همچنان به او که مانند شبحی جلو می رفت نگاه می کرد.او آنقدر به دریا نزدیک شد که انگشتان امواج توانستند پاهایش را لمس کنند.درست لحظه ای که کورش حس می کرد او خود را به دریا خواهد زد،دختر ایستاد.کورش بی اختیار نفس راحتی کشید.نمی دانست چرا حس می کند او قصد خودکشی دارد.در حقیقت این بار دومی بود که آن فکر مثل برق از ذهنش می گذشت.او انگار تا لبه خطر می رفت و بعد نیرویی خاص محافظتش می کرد.با وجود فاصله به نسبت زیاد،کورش متوجه شد او سیگاری روشن کرده،کمی عصبانی شد.چرا باید دختری به سن و سال او آلوده به چنان چیز وحشتناکی بشود.- تو راجع به اون چه فکری می کنی؟با صدای گرفته نوید ، جا خورد . نوید که روی تختی آنسوی دیگر پنجره دراز کشیده بود آرام خندید و گفت: ترسیدی؟- فکر نمی کردم بیدار باشی.- من هم مثل تو بدخواب شدم ... نگفتی نظرت در موردش چیه؟- در مورد کی؟- همونیکه داری نگاهش می کنی!- تو از کجا می دونی من دارم کی رو نگاه می کنم.- من هم صدای در رو شنیدم و با شناختی که از بچه های خودمون دارم می دونم هیچ کدوم جرأت نمی کنن نصفه شبی اون هم تنهایی راه بیفتند برن کنار دریا.- نمی دونم چرا حس کردم می خواد بلایی سر خودش بیاره.- اگر می خواست این کار رو بکنه تا به حال کرده بود.- به نظر من اون نسبت به مرگ بی اعتناست اما وقتی اون رو در چند قدمی خودش می بینه نمی تونه قبولش کنه.انگار توی این دنیا چیزی وجود نداره که اون رو با زندگی پیونده بزنه و چیزی هم وجود نداره که اون رو محکم به سمت مرگ بکشونه ... خیلی دلم می خواد بدونم دقیقا به اون چی گذشته.- بالاخره می فهمیم.نوید به پهلو خوابید،دستش را زیر سرش گذاشت و ادامه داد: ولی من نگرانم ... برای صبا ... برای تو ... برای راحله!کورش متعجب به او نگاه کرد.در نیمه تاریک اتاق چهره جدی و چشمان خیره نوید به او فهماند که حرفهایش بی دلیل نیست.- برای من و راحله چرا؟نوید نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد.دستی به موهای آشفته اش کشید.حالاتش طوری بود که می شد فهمید حرفهای مهمی برای گفتن دارد.- کورش بنشین باهات حرف دارم.کورش نیم نگاهی به آنی که موهایش با وزش نسیم ملایم اندکی تکان می خورد و در میان دود سیگار مانند ارواح گمشده به نظر می رسید انداخت و گفت: اینجا راحتترم.- نترس اون کار احمقانه ای نمی کنه.بیا بشین من این طوری راحت نیستم.کورش روی تختش روبه روی او نشست و خود را آماده شنیدن نشان داد.- کورش من باید با تو حرف بزنم.با منطق و درکی که در تو می شناسم می دونم بهترین کاریه که با تو صحبت کنم و بهت هشدار بدم ... من در قبال همه شما احساس مسئولیت می کنم و آینده و احساستون برام مهمه ...لحظاتی مکث کرد و وقتی کورش را منتظر دید ادامه داد: درسته که من ازدواج نکردم و گاهی ممکنه نسبت به جنس مخالف بی توجه نشون بدم،اما تو بهتر از هر کس می دونی که من هم دل دارم.تابحال چند بار عاشق شدم و این چیزها رو خیلی خوب درک می کنم.به قول معروف در این راه چند تا پیراهن پاره کردم ... ببین کورش من مدتیه در رفتارهای تو و دخترهای دور و برت دقیق شدم... می دونی که چقدر دوستت دارم و با وجودیکه هیچ نسبت خونی با هم نداریم به اندازه خواهرزاده هام و مثل یک دوست برام عزیزی.اگر می گم تو رفتارهات دقیق شدم به این خاطر بود که اولا نمی خواستم اشتباه کنی و بعد می خواستم هر جا لازم بود کمکت کنم.اوایل ... یعنی قبل از اینکه سر و کله آنیتا پیدا بشه به این نتیجه رسیده بودم که از راحله بدت نمیاد.- بس کن نوید! معلومه که راحله رو دوست دارم،اما نه اون طوری که تو فکر می کنی.- بذار حرفهام تموم بشه ... اعتراف می کنم خیلی خوشحال شدم.تو و راحله و خانواده هاتون نقاط مشترک زیادی با هم دارید ... اما حالا فهمیدم کمی به خطا رفتم.اشتباه من این بود که بیشتر در احوال تو دقیق می شدم و از راحله غافل بودم! از وقتی آنیتا اومده من نگاه نگران راحله رو روی تو به وضوح احساس می کنم! کورش اون به تو تمایل داره و جالب اینجاست که احساس می کنم آنی هم به تو بی میل نیست ... اما تو داری این وسط خودت رو به اون راه می زنی و می خوای نسبت به هر دو یک رفتار داشته باشی.تو غافلی که ممکنه این دو تا دختر هم توجه و رفتار خاص تو رو به حساب علاقه تو نسبت به خودشون بذارن.کورش با حیرت گفت:من نمی فهمم تو چی میگی؟ حتی باور نمی کنم حرفهات درست باشه.- کورش جان من اگر این هارو به تو می گم برای اینه که هر سه نفر شما برام مهم هستید و نمی خوام این میون کسی لطمه بخوره.تو خیلی باید مراقب باشی.می دونم و می فهمم که احساس خاصی نسبت به هیچ کدوم نداری اما در قبال اونها مسئولی. من نمی تونم اجازه بدم جلوی چشمهام مرتکب خطا بشی. راحله و آنی هر دو حساس و شکننده هستند.بخصوص آنی که توی زندگی رنج زیادی کشیده.کورش مستأصل پوزخندی زد و گفت: در مورد آنی مطمئنم اشتباه می کنی.اون بی تفاوت تر از اونیه که بخواد به من یا هر کس دیگه ای علاقه مند بشه.- اون هم انسانه! یک دختر جوونه با امیال و احساسات خاص خودش.الان با تو زیر یک سقف زندگی می کنه و تو تنها پسر جوون و قابل توجهی هستی که دور و برش وجود داره.- آخه من باید چیکار کنم؟- فقط مراقب باش.سعی کن اگر نسبت بهش احساسی نداری این رو بهش بفهمونی.در مورد راحله هم همین طور... احساس اونها در حال جوونه زدنه.بخصوص در مورد آنی.در مورد راحله مطمئن نیستم تا کجا پیش رفته.اما می دونم اگر بفهمه تو واقعا تمایلی بهش نداری می تونه خودش رو جمع و جور کنه.راحله قدرتش رو داره ... من به عنوان دایی دخترها و دوست خوب تو بهت هشدار دادم،چون زندگی هر سه نفر شما برام بی نهایت مهمه.کورش دستی به موها و بعد به صورتش کشید.چهره اش را میان دستانش پنهان کرد و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.حرفهای نوید زنگ خطری را براش به صدا در آورده بود که او سعی داشت به آن بی توجه باشد یا در حقیقت باورش نکند .اما نوید برای او راه فراری نگذاشته بود.حالا او مجبور بود بیش از قبل مراقب رفتارش باشد یا حداقل احساس خودش را هم آن میان محک بزند.نوید به موقع او را بخود آورده و تلنگری به عقلش زده بود.نگرانی او برایش قابل درک بود و حس می کرد اگر خودش هم جای نوید بود همان کار را می کرد.هر دو دختر برای خود کورش هم مهم بودند به اضافه اینکه رابطه عاطفی و دوستانه ای هم از زمان کودکی با راحله داشت و حالا می فهمید دیگر نمی تواند مثل گذشته ها با راحله راحت باشد.با به یاد آوردن دختر تنهایی که در ساحل پاک و خلوت ، دود مسموم سیگار را به ریه ها می کشید دلش گرفت.دوباره از جایش بلند شد و به او نگاه کرد.آنی حتی ذره ای از جای خود حرکت نکرده بود.مثل انسانی مسخ شده! درست شبیه وقتی که به امواج رودخانه خیره شده بود،انگار افسون درخشش مهتاب روی امواج کوچک و خواب آلود دریا بود.- هنوز همونجاست؟- آره.اون یه طوریه نوید ... گاهی احساس می کنم اصلا وجود نداره.مثل یک روح سرگردان یا یه تصویر مجازیه! انگار هر لحظه قراره ناپدید بشه، به حدی که باور می کنی هرگز وجود نداشته! نوید هم از جایش بلند شد و کنار کورش ایستاد.چند لحظه به دختر نگاه کرد و گفت: باید کمکش کرد ... اما هیچ کدوم از شماها نمی تونه به اون کمک کنه.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .