- بازدید : (354)
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي
اولين كاري كه انجام داد اين بود كه با پدرش به صورت خصوصي در مورد تصميم آناهيتا صحبت كرد و از او خواست آن ها را به يكي از دوستان خوب روانكاوش معرفي كند. منصور كه از تصميم او كمي متعجب و در عين حال خوشحال شده بود. در اولين فرصت با دوستش تماس گرفت و يك وقت فوري قبل از پشيماني احتمالي آناهيتا گرفت.
كورش هم براي اين كه به آناهيتا بقبولاند كسي از ماجرا مطلع نيست به او اطمينان داد خودش با دوست پدرش تماس گرفته و براي روز بعد قرار ملاقات گذاشته.
همه چيز آن چنان سريع رو به راه شده بود كه آناهيتا كمي گيج و ناباور به نظر مي رسيد.
بالاخره روز ملاقات با دكتر هوشمند فرا رسيد. آني از صبح آن روز كمي بي قرار بود. كورش يك مرتبه از شركت با او تماس گرفت تا قرارشان را يادآوري كند و به او قوت قلب دهد. شب قبل نيز از ثمره خواسته بود از آناهيتا عذرخواهي كند كه او به اصرار پدر و كورش تن داد و با اكراه از او معذرت خواست. آناهيتا به خوبي متوجه حالات او بود اما نشان مي داد كه اهميتي به آن موضومع نمي دهد!
ساعت از شش مي گذشت كه كورش به خانه آمد. عفيفه خانم از آشپزخانه به استقبالش آمد و طبق سفارش مامان مهين ليواني آب ميوه به دستش داد تا قبل از رفتن به اتاقش بنوشد. مهين روزي چند بار با خانه ي آن ها تماس مي گرفت سقارش هايي به عفيفه خانم مي كرد و گاهي با ثمره و كورش و به ندرت با آني صحبت مي كرد. كورش آب ميوه اش را با عجله سر كشيد و به سراغ آنيتا رفت. طبق معمول او در اتاق خود يافت، چند ضربه آرام به در زد. آني پشت كامپيوتري كه منصور به تازگي برايش خريده بود نشسته و مشغول بود. با شنيدن صداي در حدس زد كه كورش است. كش موهايش را باز كرد و با سرعت دوباره به دور موهايش بست تا مرتب باشد. بي اختيار ابروهايش را با انگشت به طرف بالا كشيد و اجازه ي ورود داد.
كورش در را به آرامي باز كرد اما فقط يك قدم به درون گذاشت و گفت: فكر كنم بهتره ديگه حاضر بشي.
آني بي آن كه از جايش بلند شود صندلي را به سمت او چرخاند و گفت: فكر كردم گفتي براي آخر وقت مي ريم.
- بايد ساعت هفت اون جا باشيم. تا من يه دوش بگيرم و حاضر بشم تو هم آماده شو. نيم ساعت ديگه راه ميفتيم.
به نظرش رسيد دختر كمي مضطرب است و دوباره سايه ي خاكستري نگراني چشمانش را تيره كرده. كورش با شيطنت لبخندي زد و گفت: تا اون جايي كه من مي دونم اين خانم دكتر هنوز كسي رو توي مطبش به قتل نرسونده!
از حالت او آني هم لبخندي كمرنگ روي لب نشاند. لبخندي كم جان و سريع. كورش باز فكر كرد « لبخند جرقه اي!»
در حالي كه هنوز چهره اي بشاش داشت با گفتن اينكه تا نيم ساعت ديگه پايين باش از اتاق خارج شد و در را بست. با رفتن رفتن كورش چهره ي دختر به غم نشست. با تاني از جايش بلند شد و در كمد لباس هايش را باز كرد. در آن مدت ، قبل از اين كه آن اتفاق براي صبا بيافتد هداياي زيادي از اقوام گرفته بود. از ميان لباس هاي رويش، ژاكت زرشكي رنگ روي زانو و خوش پوشي كه صبا برايش گرفته بود با جين سرمه اي انتخاب كرد . شال پشمي اما نازك و ظريفي همرنگ شلوار روي سر انداخت. بوت ها و كيف سرمه اي اش را نيز در دست گرفت و از پله ها پايين رفت. آرايش ملايم و دلپذيري كه مانند اغلب اوقات روي صورت نشانده و رنگ تيره ي روسري او را جذاب تر از هميشه ساخته بود. مي دانست رنگ هاي تيره بيش از رنگ هاي روشن به او مي آيد و نا خود آگاه مي خواست تاثير خوبي روي روانكاوش داشته باشد. از طرفي هم حس مي كرد شايد با داشتن ظاهري خوب اعتماد به نفس بيشتري پيدا كند. ثمره كه روي مبل لم داده بود و درس هاي فردايش را مرور مي كرد با ديدن او پرسيد: اين ساعت كجا داري مي ري؟
قبل از اين كه بتواند حرفي بزند عفيفه خانم از پشت سرش گفت: كورش خان مي خواد آنيتا خانم رو ببره خريد.
ثمره نگاهي كه هنوز دوستانه نبود به صبا انداخت و در حالي كه حس مي كرد توجهات كورش به او معني ندارد با دل خوري سرش را داخل كتابش فرو كرد. آناهيتا مقابل در ورودي شالش را مرتب كرد،بوت هايش را به پا كرد و به حياط رفت تا آن جا به انتظار كورش بماند. كورش مثل هميشه مرتب و ساده از پله ها پايين آمد. عفيفه خانم كه با وسواس لكي را از روي نرده ي پله ها پاك مي كرد با ديدن او گفت: كورش خان براي شام بر مي گرديد؟
- بله، گمونم تا دو ساعت ديگه خونه باشيم.
بعد نگاهي به ثمره انداخت . او را بي توجه مشغول مطالعه ديد.
- فردا امتحان عربي داري؟
ثمره بي آن كه نگاهي به برادر بكند با دل خوري گفت: بله.
- اشكالاتت رو يادداشت كن وقتي برگشتم باهات كار كنم.
- مشكل خاصي ندارم. اگر هم بود تلفني از راحله مي پرسم. شما به كارتون برسيد مبادا به خانم بد بگذره!
كورش با لبخند به سمت خواهر كوچكش كه چون كودكان بهانه گيري مي گرد رفت. دستي به موهاي صاف و تيره اش كشيد. ثمره هنوز خوددار و بي تفاوت بود. كورش آهسته چند تار از موهايش را كشيد. ثمره ناليد و خودش را لوس كرد.
- اِ ! نكن ديگه. دارم درس مي خونم.
- تو كه اين طوري نبودي ثمر!
ثمره با بغض قطره اشكي را فرو خورد و گفت: تا وقتي مامان برنگرده من همين طوري ام. خوب هم نمي شم.
كورش كنار او نشست. كمي خم شد و نزديك گوشش زمزمه كرد: وقتي صبا برگرده نمي گه اين دختر اخمو و ننر كيه تحويل من داديد؟!
ثمره باز هم كمي خودش را لوس كرد و بالاخره طاقت نياورد به گردن برادر آويزان شد و او را بوسيد تا بد اخمي اش را جبران كرده باشد.
وقتي كورش وارد حياط شد آني از شدت سرما در خودش مچاله شده بود و با حرص از اين سو به آن سو قدم مي زد.
- ببخشيد دير كردم. . . حالا چرا اين جا منتظر موندي؟!
آنيتا نگاهي غضب آلود تحويل او داد. اشاره اي به ساعتش كرد و در حالي كه باز هم بر اثر عصبانيت لهجه اش غليظ تر شده بود گفت: گفتي نيم ساعت بعد. . . يعني شش و نيم. حالا ده دقيقه از نيم ساعت گذشته. ده دقيقه من اينجا لرزيدم!
- گفتم كه معذرت مي خوام و اين رو هم گفتم نبايد مي اومدي توي حياط.
او مي خواست بگويد تحمل رفتار ثمره را نداشت اما سكوت كرد و به طرف در كوچه رفت.
كورش كه ماشين را مقابل در پارك كرده بود به دنبال او از خانه خارج شد. در طول مسير هر دو ساكت بودند و فقط به موسيقي ملايمي كه از ضبط صوت پخش مي شد گوش مي كردند. حدود ربع ساعت بعد كورش ماشين را كنار خيابان اصلي مقابل ساختمان بزرگ پزشكان نگه داشت. ضبط را خاموش كرد و گفت: طبقه ي سوم، واحد دو. دكتر هما هوشمند. آنيتا نگاهي به او كه خونسرد مي نمود انداخت و گفت : اين يعني من بايد تنها برم؟!
كورش برگشت و نگاهش كرد.
- بله. مگه چه اشكالي داره؟ دكتر هوشمند الآن منتظر توست. كافي يه خودت رو به منشي معرفي كني.
- پس تو كجا مي ري؟
- مي رم يك روزنامه مي خرم. بعد بر مي گردم همين جا مي مونم و منتظر مي شم تا تو برگردي. تو كه نمي خواهي من با تو بيام پيش خانم دكتر.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.
آنيتا كمي دستپاچه گفت : نه . . . نه. . . فقط فكر كردم اول با من مي آيي.
- كم كم بايد ياد بگيري تو اين مملكت تنهايي از پس كارهات بربيايي. جلسه ي بعدي هم من مي رسونمت،اما با تاكسي، كه ياد بگيري چطور به ايجا رفت و آمد كني.
آني سرش را به نشانه ي استفهام تكان داد. بعد آينه اي از كيفش خارج كرد و در حالي كه نگاهي در آن به خود مي انداخت گفت: فكر كنم من بدترين و استرس دار ترين مريض اون باشم. . . مي دوني . . .
كورش ميان حرف او آمد و با چهره ي شوخ و لبخندي دوستانه گفت: اما به نظر من تو قشنگ ترين هستي!
آني با حالتي عصبي پوزخند زد و از ماشين پياده شد. آن حرف كورش تاثير خوبي بر روحيه اش داشت و بي اختيار حس مي كرد از شنيدن آن سخن از دهان كورش لذت برده.
دكتر هوشمند زني جا افتاده، حدود چهل ساله بود. قامتي متوسط،اندامي پر و چهره اي نه چندان زيبا اما گيرا و دل نشين داشت كه در همان اولين برخورد تاثير خوبي به روي مخاطبش مي گذاشت.
برخوردش با آني بسيار دوستانه و آرام بود و توانست با لبخند بي ريا و رفتار صميمانه اش تا حدي توجه و اعتماد دختر را جلب كند. ابتدا او كمي حرف زد تا آني احساس راحتي بيشتري كند و بعد ساكت شد تا دختر به حرف بيايد اما آني انگار براي حرف زدن دچار ترديد بود. موردي كه او شناخت كافي نسبت به آن حالت در برخي بيمارانش داشت. براي به حرف آوردن آني دست به شگردهاي خاص خودش زد و توانست كمي اعتماد او را جلب كند. راجع به كمك هايي كه مي توانست به او بكند حرف زد و او را ترغيب كرد براي داشتن زندگي بهتر و رهايي از اضطراب و ناراحتي هاي گذشته اش تلاش بيشتري بكند. او به آنيتا اطمينان داد حرف هايش را در دل نگاه خواهد داشت و آن را وظيفه ي اصلي كاري خود خواند.
آن شب او پس از رفتن آني با دكتر منصور كيانفر تماس گرفت تا نتيجه ي كلي اولين ديدارش را با آني بازگو كند.
منصور تازه از بيمارستان و نزد صبا به خانه بازگشته و از پله ها بالا مي رفت تا لباسش را تغيير بدهد. با مشاهده ي شماره ي تماس دكتر هوشمند سريع گوشي همراهش را به گوش چسباند.
- سلام دكتر خسته نباشيد.
- سلام از ماست. طبق خواسته ي شما تماس گرفتم تا نتيجه ي ملاقات تمشب رو براتون مفيد و مختصر توضيح بدم.
- باعث زحمت شما شدم.
هما هوشمند صادقانه گفت: خواهش مي كنم. اين باعث افتخار منه كه به من اعتماد كرديد.
- چند نفري رو كه طي چند سال قبل به شما معرفي كردم همه در وضعيت هاي خيلي بهتري هستند و از طرفي خوش نامي شما بين همكاران باعث شد شما اولين نفري باشيد كه به ذهنم رسيد. حالا اگه ممكنه تماس رو قطع كنيد تا من با مطب تون تماس بگيرم.
- از تعريف هاتون ممنونم استاد. هر طور شما راحت تريد. من قطع مي كنم.
وقتي دوباره تماس برقرار شد منصور با آرامش روي تختش لم داده بود و گوشي تلفن را كه فقط به اتاق خودش و صبا و اتاق كارش وصل بود به دست گرفته بود.
- خب خانم دكتر گوش مي كنم.
- اجازه بديد برم سر اصل مطلب. اين دختر به نوعي دچار دوگانگي شخصيت شده. با تعريف هايي كه از شما شنيده بودم و صحبت هاي كم خودش و ارزيابي حالات و رفتارش به خوبي مشخصه اون نمي دونه از زندگي چي مي خواد و حالا چي كار بايد بكنه. سر در گم و پريشانه و از طرفي يك نوع بي اعتمادي خاص نسبت به آدم ها به خصوص اطرافيانش داره. ضربه هايي كه از افراد نزديك خانواده به ويژه پدرش خورده در اين بي اعتمادي و منفي گرايي او تاثير به سزايي داشته. . . راستش با چيزهايي كه شما برام تعريف كرديد تقريبا منتظر يك همچين دختري بودم. اون از اين حالات خودش خوشش نمي ياد به همين دليل هم مدام دنبال مقصر مي گرده كه چرا تبديل به يك دختر منزوي، بي اعتماد و گاهي بي اعتماد به نفس شده. اما اين بين يك چيز خيلي خوب وجود داره كه اون مشكلش رو پذيرفته و مي خواد تغيير كنه. من احساس مي كنم هنوز نكات مبهم زيادي در زندگي اين دختر وجود داره كه به مرور زمان متوجه مي شيم. البته نبايد از من توقع داشته باشيد اسرار بيمارم رو پيش شما فاش كنم. شما بهتره منتظر نتيجه باشيد دكتر.
منصور آرام خنديد. خنده اي كه مثل خنده هاي آن روزهاش كم جان و بي حال بود. هيچ كس نمي دانست به واقع او به خاطر صبا چه دردي را تحمل مي كند و خود را سرپا نگه مي دارد. گاهي آرزو مي كرد مي توانست به بهانه ي مسافرت همه چيز را رها كند و روز و شب كنار صبايش بماند تا او به هوش آيد.
- همين كه شما مثل حالا يك گزارش كلي به من بدهيد من راضي ام. اون هم فقط به خاطر اين كه حس مي كنم ما با توجه به روحيه ي اين دختر مي تونيم رفتار بهتري باهاش داشته باشيم.
- صد در صد رفتار شما تاثير بسيار زيادي در اون داره. همه ي ما بايد تلاش كنيم اعتمادش رو جلب كنيم. و اين جز با صداقت عملي نمي شه. البته فكر مي كنم آقا كورش تا حدي موفق شده.
- بله كورش پسر حساس و با عاطفه اي يه. اون نتونست اين رفتارهاي آني رو تحمل كنه و به خاطر صبا هر كاري مي كنه تا آني رو اين جا نگه داره. البته خودش حرف زيادي در اين مورد نمي زنه اما من خوب مي فهمم كه چقدر تلاش مي كنه .
دكتر هوشمند لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد گفت: اجازه بديد يك مسئله رو صادقانه و دوستانه عنوان كنم. . . آنيتا بعد از اين همه زخم خوردن از نزديكان و بعد از اين همه انزوا حالا داره توسط پسر شما به دنياي تازه اي قدم مي گذاره. انگار دوباره داره متولد مي شه و اين پسر شماست كه اون در لحظات اول تولد مي بينه و بهش اعتماد و يا حتي نياز داره.مثل نوزادي كه وقتي به دنيا مي ياد هر كس رو اول مي بينه اون رو حامي خودش مي دونه و . . . بهش عشق مي ورزه و نبودنش به شدت آزارش مي ده. . . متوجه منظورم هستيد دكتر.
منصور آهي كم صدا از درون سينه ي پر دردش بيرون فرستاد و گفت: شما حالا از حالا محرم اسرار خانواده ي ما هستيد و من به خودم اين اجازه رو مي دم كه به شما بگم احساس مي كنم كورش هم از اين قضيه بدش نمي ياد. فقط موندم واقعا اين رفتار اون به يك علاقه ي واقعي مي رسه يا اين كه فقط از روي ترحم و دلسوزي يه. علاقه اي كه از روي ترحم باشه به مرور زمان آدم رو سرخورده مي كنه. مي ترسم اين اتفاق براي كورش يا حتي براي آني بيفته و هر دو در آينده ضربه ي بزرگي رو در زندگي متحمل شوند. اين ترسم به خصوص براي آني بيشتره. اون حقيقتا حالا حق داره يك زندگي آروم و بي دغدغه رو شروع كنه. . . راستش من تا به حال فكر مي كردم كورش به شخص ديگه اي علاقه داره و همين . . .
- درك تون مي كنم دكتر. من باز هم بايد بيشتر اين مورد رو بررسي كنم. اگر حس كردم احساس آني در اين مورد جديه حتما با پسر شما هم وقت يك مصاحبه مي گذارم. فكر مي كنم هنوز دير نشده. آني داره تو پيدا كردن احساس تسبت به آقا كورش تاتي تاتي مي كنه. اون هنوز نمي تونه با ترديدهاش كنار بياد. نگران نباشيد.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .